#تئوری_یک_قاتل_پارت_8
پوزخند زد:
_ولی من دارم، بیشتر شبیه سواله! مقدمه تو کارم نیست تو اینجا چیکار می کنی؟
_معلوم نیست؟ زندانی ام! مثل این همه آدم.
_این همه آدم، سه ماه تو انفرادی با مراقبت پزشکی و دم و دستگاه نبودند! حتی نمی دونند این زندان همچین چیزی
داره، رک و پوست کنده بگو کی هستی!
سرد و بی احساس نگاهش کردم:
_ چیزی ازم بپرس که بدونم! من فرامو...
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
_ آره می دونم، این رو به همه می گی! اما انتظار نداشته باش باور کنم راستش رو بگو.
با تعجب خندیدم و گفتم:
_راست چی رو بگم؟ من چیزی یادم نیست که بخوام بگم حتی اسمم رو نمی دونم.
ضربه آرامی روی میز زد و جلو آمد:
_ اسمت بهزاد نامداره، بیست و نه سالته و دکتری! این ها کمک می کنه که حافظه ات بیاد سرجاش؟
با حیرت نگاهش کردم. او این چیزها را از کجا می دانست؟ نکند که جاسوس باشد؟ شاید می خواهند ببینند من واقعا فراموشی گرفته ام یا...
صدای زنگ پایان هوا خوری افکارم را بهم ریخت. هومن با پوزخندی بلند شد و گفت:
_ بعدا حرف می زنیم؛ حواسم بهت هست.
قبل از اینکه بتوانم حرف هایش را تجزیه و تحلیل کنم، بین جمعیت ناپدید شد.
«زمان حال»
ده دقیقه ای به گاراژ رسیدم.
مثل همیشه سه ضربه به در فلزی و رنگ و رو رفته اش زدم و در سریع باز شد.
با دیدن بهمن سری تکان دادم و موتور را داخل بردم، همین که در را بست کد امنیتی را فعال کرد و روبه من گفت:
_ دیر اومدی!
جک موتور را زدم و کلاهم را روی دستگیره اش گذاشتم:
_پنج دقیقه هم زود رسیدم، ساعت اینجا خراب شده؟
همراه هومن به سمت راه پله آهنی رفتیم. گاراژ دو طبقه بود و هومن معمولا طبقه دوم مشغول کارهایش بود.
_ساعت باتری نداره.
_پس یادم باشه براتون گل ریزون کنم!
هر دو خندیدیم و از پله ها بالا رفتیم. هومن ته سالن پشت میز آهنیش نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. جلوی راه پله، مبلمان چرم قدیمی قرار داشت که نیلوفر روی یکی از آنها دراز کشیده بود و داشت با موبایلش بازی می کرد اما تا چشمش به من خورد سریع از جا پرید و به سمتم آمد.
با خوشحالی جیغ کشید:
_بهزاد!
خودش را در آغوشم انداخت و مرا سفت چسبید. ناچارا بغلش کردم و نیم نگاهی به بهمن و هومن انداختم. هومن هنوز سرش پایین بود اما بهمن داشت با اخم مارا نگاه می کرد.
_دلم برات تنگ شده بود.
romangram.com | @romangram_com