#تئوری_یک_قاتل_پارت_76
خودش را سریع کنار کشید و دوباره در قالب همیشگیش فرو رفت، همان مرد عبوس و پر طعنه!
دستش را در هوا تکان داد.
_ آره واقعا دیگه داشتم از برنامه های خودآزاری مهرداد خسته می شدم.
یک لحظه با شگفتی نگاهش کردم تا منظورش را درک کنم، یعنی منظور مهرداد از شکنجه، واقعا شکنجه جسمی بود؟
_مهرداد چه بلایی سر خودش می آورد؟
همان طور که به میز تکیه می زد گفت:
_الان بهتر شده ولی اون اوایل یه دفعه چند روز می رفت توی حال و هوای خودش، نه با کسی حرف می زد نه چیزی می خورد نمی دونم تو با این مرد چی کار کردی که این طوری شده بود بعد از تصادف راضی نشد توی بیمارستان بمونه، پدرت بزور بردش خونه اما مجبور بود برای اینکه فرار نکنه به تخت ببندش.
حس کردم دود از کله ام بلند شد، او را به تخت بسته بودند؟ مگر می خواست چه کار کند؟
_به خودش صدمه می زد؟
امین سرش را به طرفین تکان داد.
_نه فقط می خواست بره، نمی گفت کجا، با اون حالشم که اصلا نمی شد ولش کرد.
_چش بود؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_معده اش داغون بود؛ حین تصادف آسیب دیده بود، عملش کردند اما همچنان ناراحتی شدید معده داره. خیلی طول کشید تا دوباره خودش رو پیدا کرد شده بود عین مردی که با دست خودش زنش رو کشته.
پس منظور مهرداد از خون بالا آوردن و غذا نخوردن این بود، همه این ها تقصیر من بود منی که با بودن و دخالت کردن همیشه فقط همه چیز را خراب کرده بودم.
به امین نگاه کردم و او هم با دقت مرا می پایید، بر خلاف قبلا ته ریش قهوه ایش را سه تیغه کرده بود، اما موهایش همچنان بلند و قهوه ای بود، بر خلاف مهرداد موهای او سفید نشده بود یا... شاید رنگش می کرد. به هر حال با توجه به چشم و ابروی قهوه ایش می شد اطمینان داشت که رنگ موهای خودش قهوه ای است. کلا آدم ...
یک دفعه افکارم به جمله آخرش پرت شد. خاطره ای از انتهای ذهنم برایم تداعی شد و خودم را لعنت کردم که چه طور زودتر از مهرداد نپرسیده ام.
_امین تو می دونی که مهرداد قبلا ازدواج کرده باشه؟
با چشم های ریزش درشت شد.
_ مهرداد زن گرفته باشه؟ مهرداد نامدار؟ برادر خودت؟
_اه، آره دیگه!
لب برجسته اش را گزید.
_اگه یه روزی من از پریسا وسط این اداره لب بگیرم، ممکنه که مهردادم ازدواج کنه!
_دوست دختر یا معشوقه چی؟ صبر کن ببینم چرا پریسا؟
چشم هایش را در حدقه چرخاند که موبایلش زنگ خورد و سریع آن را از جیبش بیرون کشید، اخم کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
_ چون خیلی سگ اخلاقه.
با سر عذرخواهی کرد و در را پشت سرش بست. به زمین خیره شدم و به حرف های باده فکر کردم آن زن، مها پس او چه کسی بود؟ می دانستم که امین و مهرداد هم رزم قدیمی بودند پس اگر او نمی دانست...
شاید مهرداد حرفی نزده بود! شاید نمی خواسته کسی از ازدواجش خبر دار بشود و این برایش نقطه ضعف شود، به همین خاطر پنهان کرده بود، پس احتمالا فقط خودش از این قضیه خبر داشت و بس.
در اتاق باز شد و همین که سرم را بلند کردم احسانی را دیدم که رنگ از صورتش پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود، با دیدن من انگار که دشمن خونیش را دیده باشد لب هایش را به نشانه نفرت جمع کرد و سریع در اتاق را بست.
_احسان ما باید ...
قبل از اینکه بخواهم ادامه بدهم جلو آمد و انگشتش را تهدید وار تکان داد:
_ اگه می خوای نزنم سرت و جدا کنم فقط ساکت بمون.
_باید حرف بزنیم.
فریاد زد:
_ فعلا می خوام خفه شی.
در شرایط عادی او را زیر مشت و لگد می گرفتم تا حساب کار دستش بیاید اما، الان می دانستم که مقصر خودم بودم و باید دست زیر می گرفتم.
در اتاق به ضرب باز شد و امین شتاب زده داخل آمد.
_مهرداد بود، می گه دایان الماسی رو پیدا کرده.
از جا پریدم، باورم نمی شد به این سرعت! یعنی فقط او را می دیدیم و کار تمام می شد؟ همین؟ یک لحظه امید در دلم جوانه زد.
_دایان دیگه کدوم خریه؟
امین بی توجه به احسان گفت:
_ باید بریم اونجا، مهرداد گفت بریم ببینیمش.
مشتاقانه بلند شدم و گفتم:
_ اونجا یعنی کجا؟
صدای امین به آنی به سردی گرایید.
_ تیمارستان.
در کل مسیر سکوت کرده بودم و خیابان ها را نگاه می کردم؛ مسائل دوباره گیج کننده شده بود، تقریبا برای مدت محدودی هر اتفاقی که میفتاد تحت کنترل بود اما با آشکار شدن هویت من دوباره همه چیز بهم ریخت.
از یک طرف نمی فهمیدم هدف تمام این بازی ها چیست و از طرف دیگر متوجه شده بودم که نزدیکانم از من پنهان کاری کرده اند! پریناز دو سال با آرش رابطه داشته، مهرداد احتمالا قبلا یا ازدواج کرده یا در رابطه عاطفی بوده است، مادرم برگشته بود و پدرم می گفت که سرگذشتی که از او خوانده ام حقیقت ندارم، زندگی خودمم که کلا روی هوا بود.
نفسم را با حرص بیرون دادم و به حرف های مرد ناشناس فکر کردم؛ هدفش من نبودم اما می خواست به وسیله من انتقام بگیرد، از چه کسی انتقام بگیرد؟
romangram.com | @romangram_com