#تئوری_یک_قاتل_پارت_75
برای لحظه ای با گیجی نگاهم کرد و بعد پوزخند زد.
_خوبه که تورو بفرستند دنبال قابله! احتمالا وقتی برگردی عروسی بچهه باشه تازه بعد از سه روز می گی دختره چی شد؟ حالش خوبه، خیلی به خودت فشار نیار.
خیلی بی انصاف بود واقعا من وقت داشتم که به همه این چیزها فکر کنم؟
ماشین را کمی بالا تر از اداره نگه داشت. به سمت من متمایل شد و گفت:
_ حواست رو جمع می کنی، برمی گردی به زندگی معمولیت و پرونده های معمولی رو پیگیری می کنی تا زمانی که من بفهمم قضیه چیه.
_اوکی ولی اگه احسان حرفی زد...
_اون دیگه با خودته فقط حواست باشه بهزاد، شرایطی که توشی جوریه که اگه یه چیزی رو با چشم راستت دیدی، با چشم چپتم بهش نگاه می کنی، اگه هنوز اونجا بود اون موقع باورش می کنی فهمیدی؟
هرچند که جمله اش خیلی پیچیده بود اما مفهومش این بود که به چشم خودم هم اطمینان نکنم.
سر تکان دادم که لبخند کوچکی زد و گفت:
_ این یکی از قانون های ماست، فکر کنم برات تازگی داشت!
قانون های آن ها؟ با گیجی نگاهش کردم و بعد متوجه شدم که بر خلاف بهزادی که کل زندگیش را باخته بود، مهرداد هنوز هم یک افسر ویژه بود.
داشبورد را باز کرد و از داخل آن کلتی بیرون آورد و طوری که از بیرون ماشین مشخص نباشد به دستم داد.
_اسلحه خودته، منظورم کیاراد واقعیه. نیازت می شه ولی حواست باشه که تا مجبور نشدی ازش شلیک نکنی. من که نتونستم بهت تیر اندازی یاد بدم، بالاخره هومن از پسش بر اومد.
با شک نگاهش کردم، چرا در مورد هومن اینقدر صمیمی حرف می زد؟
_چقدر هومن رو می شناسی؟
_اون قدر که بدونم تا این لحظه طرف ما تو بوده، پس لازم نیست نگران باشم اما بازم حواسم بهش هست؛ حواسم به تو هم هست.
سر تکان دادم و خواستم اسلحه را بگیرم که او محکم نگهش داشت. نگاهمان گره خورد، بر خلاف چند ثانیه قبل اثری از برادری و آشنایی در آن نگاه دیده نمی شد.
_وفاداری و مسئولیت من نسبت به کشوره اگه زمانی بفهمم که تو به هر دلیلی برای این هدف تهدید شدی، مجبورم تهدیدو رفع کنم التماست می کنم مجبورم نکنی روبروی هم قرار بگیریم.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم، یعنی در این حد؟ بله در این حد! مردی که مقابلم نسته بود چهل سال بین این گرگ ها دوام آورده بود پس تعجبی نداشت که همچین رفتار و منشی داشته باشد.
سر تکان دادم و اسلحه از دستش گرفتم و پشت کمرم گذاشتم. از ماشین پیاده شدم و گفتم:
_ چطور در ارتباطیم؟
_یه جوری بهت خبر می دم. فعلا
دستم را به نشانه خداحافظی بالا آوردم که او به نرمی ماشین را روشن مرد و از آن جا دور شد.
با قدم های بلند وارد ساختمان شدم و خیلی سریع به سمت اتاق خودم رفتم، نمی دانستم آنجا با چه مواجه می شدم فقط امیدوار بودم که احسان از من توضیح نخواهد.
پشت در اتاق که رسیدم برای لحظه ای نفسم را حبس کردم، پرده های کرکره ای کشیده شده بود و داخل اتاق معلوم نبود؛ به خودم گفتم باید با این قضیه کنار بیایم هر اتفاقی که افتاده بود مردی را ساخته بود که امروز به عنوان بهزاد شناخته می شد.
یک بهزاد جوان تر شاید در چنین شرایطی دچار اضطراب می شد اما، من خوب می دانستم که در زندگی پر هیجانم جایی برای استرس نیست.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و در اتاق را یک ضرب باز کردم. به محض وارد شدنم احسان را دیدم که پشت به من روی میزش خم شده بود و مشغول مرتب کردن برگه هایی بود.
_سلام.
سعی کردم صدایم بشاش به نظر برسد، در را بستم و به سمت میزم رفتم و همان طور که کتم را در می آوردم به این فکر کردم که احسان هیچ وقت جین مشکی نمی پوشید، در واقع از آن ها متنفر بود اما نه تنها جین مشکی پوشیده بود بلکه پیراهنش هم خاکستری روشن بود، رنگی که از آن بیزار بود!
کتم را پشت صندلی آویزان کردم و گفتم:
_ خب، این دو سه روز که نبودم چه خبر شد؟
دو دستم را روی دسته های صندلی چرم اداری گذاشتم و خم شدم که بنشینم که احسان به سمت من برگشت و باعث شد در در همان حالت خشک شوم.
با چشم های از حدقه بیرون زده به قامت بلند امین نگاه کردم که دست به سینه مقابل من ایستاده بود.
پوزخندی روی صورتش نقش بست و مثل همیشه با طعنه گفت:
_ با این سطح از احتیاط، نمی دونم چطور دو سال از چشم همه مخفی بودی؟
روی صندلی ولو شدم.
_تو اینجا چیکار می کنی؟
لبخند شیطنت باری زد و دستش را به سمت غلاف اسلحه اش برد.
_ اومدم کار تورو یکسره کنم!
برای لحظه ای هر دو نفرمان ساکت شدیم و بعد قیافه هیجان زده اش یک دفعه بی حوصله شد.
_اگه می خواستم کاری کنم، الان زنده نبودی! به هر حال...
با دو قدم بلند خودم را به من رساند و مرا از روی صندلی بلند کرد و در آغوش کشید. اینقدر شوکه شده بودم که بعد از چند لحظه دستم را دور بدنش حلقه کردم.
_اوم دارم کم کم به این نتیجه می رسم که تو پسر مهردادی نه امیرعلی!
مرا از خودش جدا کرد و ادامه داد:
_ برادرتم عین خودت سگ جونه! البته اون داره چوب خطش پر می شه، تو اول راهی.
وقتی دید من حرفی نمی زنم بالاخره سکوت کرد، لبخند ملایمی زد و گفت:
_ خوش حالم که زنده ای.
یک لحظه فضا خیلی رمانتیک شد. نیمچه لبخندی زدم.
_ واقعا؟
romangram.com | @romangram_com