#تئوری_یک_قاتل_پارت_74

_ از کجا می دونه؟

لب گزیدم و سرم را روی زانوهایم فشردم که او دوباره سوالش را تکرار کرد.

_ گفتم از کجا می دونه؟

چشمه اشکم خشک شد انگار که سوگواریم در همین لحظه پایان پیدا کرد سرم را ربات وار بلند کردم و به او زل زدم، حس عجیبی داشتم که بالاخره می خواستم اعتراف کنم.

_من... من عا... عاشق بهزاد شدم

بر خلاف انتظارم پریسا واکنش عجیبی نشان نداد، انگار که از قبل می دانست همچین چیزی هست.

_اون قدر عاشق که حاضری برای حفاظت ازش، بهش خیانت کنی؟

سر تکان دادم بعد از سیزده ساعت بالاخره فهمیدم که آن قدر عاشقش هستم که این کار را بکنم، عشقی که حتی نفهمیدم کی جوانه زد و... کی آتشش فرو کش می کند!

موهای آشفته ام را نوازش کرد و گفت:

_می دونی اگه بفهمه چی می شه؟ برای همیشه از دستش می دی؛ اون آدم بخشنده ای نیست حاضری با این کنار بیای؟





حاضر بودم؟ نه هیچ وقت برای این آماده نمی شدم اما در این نقطه از سرنوشت پر پیچ و خم این مرد، من کسی بودم که می توانستم نجاتش دهم بعد از دو سال دوری از او دیگر تحمل نبودنش را نداشتم ولی... نداشتنش بهتر از مردنش بود.

_حاضرم.

صدایم محکم بود و خوب می دانستم زمانی که بهزاد بالاخره همه چیز را بفهمد، نقطه ای ست که آتش عشقش به من خاکستر می شود. پریسا راست می گفت، مردی که من دلباخته اش بودم به هیچ عنوان بخشنده نبود.

بهزاد

شیشه را پایین دادم و دستم را بیرون بردم، دلم می خواست سرمای باران بهاری را احساس کنم، سرزندگی و آرامشش را با تک تک سلول هایم بفهمم اما حیف که سرما خوردن و مریض شدن، به خصوص با ضعفی که الان داشتم آخرین انتخابم محسوب می شد.

_شیشه رو بده بالا.

قاطعانه گفتم:

_ نه!

شیشه خود به خود بالا رفت و من شاکی به مهرداد نگاه کردم. نگاهش کاملا معطوف ترافیک تازه باز شده بود.

_چته؟

از دیشب تا به حال هزار بار به خاطر ضربه ای که به سرم زده بود و خون ریزی دماغم ابراز نگرانی کرده بود؛ اصلا نمی فهمیدم چرا اینقدر روی من وسواس پیدا کرده، اما همه این ها به کنار! وقتی صبح مجبورم کرد که صبحانه ام را تمام و کمال بخورم دیگر داشتم شاخ در می آورد.

هر چند که صبحانه های هتل دلچسب بود.

_توی شرایط بحرانی نباید هیچ نوع حفاظی رو از بین ببری.

با گیجی نگاهش کردم و یک دفعه گفتم:

_ماشینت ضد گلوله ست؟

بدون اینکه نگاهم کند سر تکان داد.

واو، این دیگر آخر بود اما چرا؟ چرا همه چیز اینقدر پیچیده شده بود؟

_بعد از تصادف مجبور شدم برای امنیت بیشتر این کارو بکنم، البته با وجود اتفاقی که دیشب افتاد دیگه نمی دونم باید چی کار کنم.

منظورش تک تیرانداز ها بود، بعد از چند ساعت هنوز خودمم توی شوک بودم.

به خیابان خیس و لیز زل زدم.

_ هرچقدر بیشتر به من نزدیک باشی خطر بیشتری سر راهته نباید با هم دیده بشیم.

پوزخند زد.

_ اونی که نباید می فهمید فهمیده، دیگه فرقی نمی کنه.

نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

_ هنوزم باورم نمیشه دو سال جلو چشمم رژه رفتی و ما ندیدیمت کور بودیم.

خواستم بگویم صد در صد اما فقط سر تکان دادم، خودم هم نمی دانستم که تایید کرده ام یا چه؟

_باید برم احسان رو ببینم. باید باهاش حرف بزنم، می شناسیش که؟

سر تکان داد.

_ آره ولی الان برگشته اداره اونجا ببینش.

با نگرانی که یکدفعه شکل گرفت پرسیدم:

_ اگه کسی بو برده.

_همه فکر می کنند چند روز مرخصی رفتی، نگران نباش الان فقط فرمانده ات از قضیه خبر داره.





دوباره سر تکان دادم و همزمان به این فکر می کردم که آیا سرهنگ آدم امینی است؟ نباید کسی برای این همه شکاکی از من خورده بگیرد. تقریبا داشتم به خودم هم مشکوک می شدم.

_در مورد اون پسره دایان چی؟ اون و چی کار کنیم؟

مهرداد از قبل همه جواب هایش را آماده کرده بود.

_من دنبالش می گردم، قبلش باید با پدرمون حرف بزنم و ببینم اون تا کجا پیش رفته بعد از اونم تو باید بهم یه شرح کامل از هرچیزی که توی این مدت بهت گذشته بدی، منظورم زمانیه که زندانی بودی تا وقتی که با هومن آشنا شدی.

یک دفعه عین برق گرفته ها گفتم:

_ نیلوفرو پیدا کردید؟ حالش چطوره؟ زنده ست؟


romangram.com | @romangram_com