#تئوری_یک_قاتل_پارت_73

ضربان قلبم یک دفعه بالا رفت، با اخم نگاهش کردم و منتظر ماندم تا ببینم چه کس را دیده است، چه کسی که این قدر او را مضطرب کرده بود؟

دست هایش را بهم مالید و مردد گفت:

_ فکر نکن دیوونه شدم ولی من بهزاد رو دیدم.

با چشم های گرد شده نگاهش کردم. پس بهزاد آن جا رفته بود؟ اما چرا؟ خودش خوب می دانست که کسی نباید از زنده بودنش با خبر شود.

پریسا با دیدن چهره من اشتباه برداشت کرد و هول شد.

_به خدا راست می گم پریناز من دیدمش، خودش بود! خود بهزاد باورم نمی شد ولی لمسش کردم بغلش کردم.

بغلش کرده بود؟ بهزاد مرا بغل کرده بود؟ بهزاد من؟ ای خدا این چه عذابی بود؟

ناخودآگاه اشک هایم سرازیر شد که پریسا با حیرت نگاهم کرد و وحشت زده شد.

_چی شده پری؟ پری خوبی؟... اصلا بی خیال مهم نیست، من چی دیدم، بهزاد ...

بین حرفش پریدم و با گریه گفتم:

_ زنده ست، می دونم، خودم دیدمش!

به زور می توانستم نفس بکشم و حس می کردم قفسه سینه ام در حال انفجار است. دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدایم از اتاق بیرون نرود و ناله کردم.

_آبجی من چی کار کنم؟ تو بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟

سریع بغلم کرد.

_ چی شده آخه؟ بهزاد زنده ست پری، تو الان باید خوش حال باشی!

_زنده ست اما خیلی زنده نمی مونه.

داشت بین شانه هایم را ماساژ می داد که یکدفعه دستش متوقف شد و مرا از خودش جدا کرد. با ترس گفت:

_ چرا؟ مگه مریض شده؟ سرطان داره؟

لب گزیدم و خواستم بگویم همین یک بدبختی را کم داریم اما فقط نالیدم. پریسا محکم تکانم داد طوری که مغزم در جمجمه ام جا به جا شد.

_بگو ببینم چشه؟ چه مشکلی داره؟

هق هق کردم.

_هیچیش نیست، ولی سازمان امنیت فهمیده که اون زنده ست؛ این قدر بهش اتهام وارده که اگه خیلی خوش شانس باشه فقط اعدام می شه!

_چی؟ چه اتهامی؟ پریناز چی داری برای خودت بلغور می کنی دختر؟

دوباره اشک های داغم گونه ام را سوزاند.

_ جعل هویت، قتل سریالی، فریب پلیس، همکاری با مافیا، پریسا همون اتهام قتل کافیه تا سرش رو ببره بالای چوبه دار!

پریسا در کمال حیرت فقط به من زل زد که اضافه کردم:

_ تازه این بهترین حالتشه! اگه یکی از دشمن های پرنفوذ پدرش، پیداش کنه باور کن کاری می کنه که مرگ براش بشه آرزو.

اتاق در سکوت فرو رفت و صدای هق هق من بلند شد که پریسا لرزان گفت:

_ ولی... ولی اون که واقعا گناهکار نیست!

_این و ما می دونیم، مدرکی برای اثباتش نیست پدرش می خواد ثابت کنه که بی گناهه، اما تا اون موقع من..من...

پریسا تقریبا جیغ زد:

_ تو چی؟

سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم و قفسه سینه ام را چنگ زدم.

_ باید بهش خیانت کنم.





با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:

_ منظورت چیه؟

به خودم لرزیدم، خودم هم بعد از این همه فکر کردن دقیقا نمی دانستم منظورم چیست.

کلمات به سختی از میان خاطرات چند ساعت قبلم بر زبانم جاری شدند:

_ امیرعلی نامدار می خواد برای بی گناهی بهزاد مدرک جور کنه، می خواد ازش محافظت کنه اما، اما این طول می کشه ولی هنوزم یه راهی هست، اون گفت که هست!

مکث کردم و آب دهانم را به زور قورت دادم، چهره پریسا طوری بود که انگار می خواست همین الان سیلی بزند تا به حرف بیایم.

صدایش خشک شد.

_ تنها کاری که می شه کرد، اینه که تا زمان پیدا شدن مدارک یه نفر به عنوان نگهبان و جاسوس تک تک لحظات بهزادو گزارش بده تا تحت کنترل سازمان باشه و اون...

صدای پریسا مملو از ترس شد.

_ وای خدا نکنه... نکنه اون تویی!

همان طور که زانوهایم را به آغوش می کشیدم خودم را تکان دادم و نالیدم:

_آره!

صدای هق هق ناامیدانه و دلخراشم درون فضای اتاق می پیچید و دیگر حتی نگران نبودم کسی صدای مرا بشنود، سرانجام بعد از سکوت نچندان کوتاهی پریسا با حالتی گرفته به حرف آمد.

_پس ولی آخه چرا تو؟ چرا یه مامور از خودشون نذاشتند؟

_پدرش این پیشنهاد رو داده چون بهزاد به من اعتماد داره یا... حداقل یه زمانی داشته، امیرعلی هم این طوری مطمئن تره چون می دونه، من... من به بهزاد آسیبی نمی زنم.

به آنی چهره اش در هم رفت.


romangram.com | @romangram_com