#تئوری_یک_قاتل_پارت_72

_بهزاد؟

با تعجب به سمت مهرداد برگشتم که خشکم زد، روی زمین خشک نشسته بود و به من زل زده بود و من به نقطه قرمز وسط دو ابروی او، رد نور قرمز لیزر را گرفتم و به درز پرده ها رسیدم، این قدر فاصله داشت که تک تیرانداز بتواند لیزر اسلحه اش را تنظیم کند.

آب دهانم را به زور قورت دادم و تهدید کردم.

_ نمی تونی بکشیش!

صدای نفرت انگیز پوزخندی زد.

_ خیلی به خودت مطمئنی!

در همین لحظه لیزر دیگری روی گردن مهرداد افتاد و دقیقا روی جناق سینه اش، متمایل به سمت چپ ثابت شد.

چشم هایم داشت از حدقه بیرون می زد و نفسم بند آمده بود. یعنی تمام این مدت می دانست که من اینجا هستم؟ می دانست که مهرداد کجا نشسته و حتی، او می دانست که من پشت به مهرداد نشسته ام!

نیم خیز شدم که سریع هشدار داد.

_ از روی اون مبل بلند بشی فقط جسد برادرت به دستت می رسه.

عملا قبض روح شدم، این را هم می دانست؟ رابطه خونی من و مهرداد را کمتر از ده نفر نفر می دانستند!

خود مهرداد هم حال بهتری نداشت، چشم هایش گرد شده بود و نگرانی عجیبی در صورتش موج می زد اما ترس نه!

_باهام بازی کن بهزاد، از داداشتم کمک بگیر اون خیلی باهوش تر از توئه؛ در ضمن، من همیشه مراقب تو نیستم اما هر موقع که بخوام می تونم پیدات کنم پس زیر آبی نرو.

بعد از مکث کوتاهی افزود:

_ Bonne nuit

این دیگر تیر خلاص بود من فرانسوی را خودم یاد گرفته بودم و هیچ مدرک اکادمیک نداشتیم اما، او می دانست و به من به فرانسوی شب بخیر می گفت.

چند ثانیه بعد از قطع شدن تماس من و مهرداد همچنان در همان حالت مانده بودیم که بالاخره لیزر ها ناپدید شدند. سریع بلند شدم و خواستم به سمت پنجره بروم که مهرداد مرا از پشت کشید و نگه داشت، خودش جلو تر از من به سمت پنجره رفت و بعد از کنار زدن پرده ها همه جا را بررسی کرد و بعد دوباره پرده ها را کشید.

بعد از چند ثانیه به سمت من برگشت و گفت:

_باید حرف بزنیم.





پریناز

مامان یک بار دیگر با خرص و التماس گفت:

_جون پرهام یه چیزی بخور پریناز، به خدا یه بلایی سر خودت میاری

تنها چیزی که در این شرایط برایم اهمیت نداشت همین بود ای کاش زودتر یک بلایی سرم می آمد و تمام می شد، همه چیز تمام می شد. بس بود هر چقدر که عذاب کشیده بودم.

می گفتند پایان همه قصه ها خوش است و اگر شما خوشی را نمی بینید پس حتما هنوز به پایانش نرسیده اید، اما من می دانستم که دقیقا روی نقطه پایان ایستاده ام! اینجا پایان کار من بود.

_پریناز!

به چشم های غمگین مادرم نگاه کردم که هنوز خبر نداشت چه اتفاقی برای آرش افتاده است هه آقازاده به خانواده اش گفته بود که برای یک کنفرانس از کشور خارج می شود؛ پلیس داشت با همکاری اینترپل دنبالش می گشت اما خدا می دانست که او کجا رفته است.

بی رمق به مادرم نگاه کردم و با صدای دو رگه شده ام گفتم:

_ گرسنه نیستم، بگو پریسا بیاد.

شاکی شد و خواست چیزی بگوید که دستم را بلند کردم و گفتم:

_ تورو خدا مامان، خسته ام.

با تاخیر بلند شد و به سمت در رفت و ایستاد. همان طور که پشتش به من بود با صدای بغض کرده ای پرسید:

_ آرش کاری کرده؟

قرمز شدم، آرش به ریش خودش می خندید که بخواهد غلطی بکند.

_نه من فقط، یه کم حالم خوب نیست.

از روی شانه اش نگاهی به من انداخت و بعد از اتاق بیرون رفت. در این لحظه برایم اهمیت نداشت که او قانع شده است یا نه، در این لحظه فقط می خواستم با یک نفر حرف بزنم یک نفر که قضاوتم نکند.

خودم را بیشتر گوشه تخت جمع کردم و پتوی یاسی رنگ را تا زیر گردنم کشیدم؛ دیشب که اینجا نشستم ساعت نه بود و حالا بعد از سیزده ساعت من هنوز هم همان جا نشسته بودم و سردرگم بودم.

در اتاق باز شد و پریسا داخل آمد؛ لبخند بی رمقی زد و به سمتم آمد و روی تخت، مقابلم نشست.

_چی شده عزیزم؟ چرا از وقتی اومدی این طوری شدی؟

_دیشب کجا بودی؟

دیشب وقتی برگشتم پریسا خانه نبود و این نبودنش مرا بیشتر ناامید کرد، امید وار بودم هرچه سریعتر همه جیز را با او در میان بگذارم اما با نبودنش، دلسرد شدم و تا خود صبح خودم را شکنجه دادم.

لب برچید و گفت:

_ پیش مهرداد بودم، باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده اما، اون برام جوابی نداشت.

_وقتی دیدی چیزی نمی دونه، برگشتی؟

نگاهش را دزدید انگار که از گفتن چیزی تردید داشت، نمی دانست بهتر است بگوید یا مخفی نگه دارد.

با صدای لرزانی تشرش زدم، می ترسیدم او خودش همه چیز را فهمیده باشد.

_بگو پریسا!





سریع به خودش آب و با نگرانی گفت:

_ باشه عزیزم باشه؛ راستش من اونجا بودم که یک دفعه کی رو دیدم.


romangram.com | @romangram_com