#تئوری_یک_قاتل_پارت_71

_مرحله بعد چه کوفتی؟

صدای مرد لحن متعجبی گرفت و گفت:

_مرحله دوم بازیمون دیگه ببینم انتظار نداشتی که با یه بمب کوچیک ازت بگذرم؟ حالا حالا ها برات برنامه دارم آقای نامدار.





همزمان حس انزجار و خشم و یاس به سمتم هجوم آورد، انگار که خدا بعد از دو سال در حاشیه نگه داشتن من، دوباره برایم جهنم را برپا کرده بود.

از بین دندان های کلید شده ام غریدم:

_ چی می خوای؟

مردک رذل خندید و نچ نچی کرد. _اوم، قبلا صبور تر بودی این دو سال اندازه ده سال پیرت کرده.

یک دفعه منفجر شدم وو فریاد زدم:

_ د مرد نیستی که، اگه بودی که می اومدی جلو تا پدرت رو دربیارم.

بیخودی خندید دستم را مشت کرده بودم و صدای تریک تریک استخوان هایم به گوش می رسید، مهرداد به من زل زده بود و اخم بی اعتمادی حالت قالب چهره سختش بود.

خنده اش کم کم محو شد و با خشونت گفت:

_ من خیلی وقت پیش خودم و بهت معرفی کردم اما هیچ وقت نخواستی به یاد بیاری.

نزدیک بود چشم هایم از حدقه بیرون بزند! چرا چرند می گفت مگر ممکن بود من بدانم که او کیست و دنبالش نروم؟ یک کلمه، یک کلمه کافی بود که با سر تا اورست دنبالش بروم.

_چرا چرت و پرت می گی مرتیکه؟

_من دارم حقیقت رو می گم، به حافظه ات فشار بیار تا یادت بیاد اما من اون قدر وقت ندارم؛ آدمایی مثل من و تو از زندگی یکنواخت معمولی خسته می شن مگه خودت نبودی که هیجان می خواستی؟

از روی زمین بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن، پاهایم خشک شده بود و اعصابم بدجور بهم ریخته بود.

_براش بهای بزرگی دادم.

_منم می دم، قیمت هیجان من گرون تره من با جون آدم ها بازی می کنم تو دل و جرئتش رو نداری وگرنه قبلا بهت طعمش رو چشوندم.

سر جایم مسط اتاق ثابت ایستادم و مغزم به کار افتاد، بازی کردن با جان مردم؟ منظورش کشتن بودن؟ پس... بله، طعمش را به من چشانده بود! سیاه ترین نقطه زندگی منحوسم، قتل سناتور بود کم کم همه چیز داشت رو می شد.

_بگذریم! می خوام بهت یه پرونده بدم، اگه بتونی حلش کنی در نهایت به من می رسی اما اگه نتونی من بهت می رسم با این تفاوت که اگه تو من و پیدا کنی آسیبی نمی بینی ولی اگه من بیام دنبالت ...

_تویی که می بری!

بین حرف پریدم و این را خیره به مهرداد گفتم. مرد نفرت انگیز پشت خط چند ثانیه مکث کرد و بعد با حیرت گفت:

_متوجه نشدی پسر؟ این بازی دو سرش باخته حتی اگه من و پیدا کنی بازم می بازی.

اخم کردم. چرا داشت مسائل را طرف حل معادلات دیفرانسیل سوق می داد؟ چرا همه چیز را پیچیده می کرد؟ یعنی چه؟ کدام بازی دو طرفش باخت بود؟!

_نمی فهمم چی می گی!

_می فهمی اما به موقعش پرونده ای که بهت میدم رو حل کن، وقتی که حلش کردی خودت می فهمی چطور باید دنبالم بگردی؛ فقط حواست باشه که هرچیزی یه بهایی داره پس درست انتخاب کن.

روی مبل ولو شدم و سرم را بین دستانم له کردم. حس می کردم به زبان دیگری حرف می زند، اصلا نمی فهمیدم چه می گوید! این مثلا قرار بود راهنمایی باشد؟ بیشتر داشت مسیر را تاریک می کرد.

هم من هم مهرداد منتظر مانده بودیم تا او بنالد و بفهمیم چه برنامه چیده است اما انگار او از این مکث لذت می برد. سرانجام با آه غمگینی گفت:

_ دایان الماسی... دنبالش بگرد، پیداش کن و ازش بپرس چطور باید دنبال من بگردی کار آسونی نیست.

لب گزیدم و سعی کردم فریاد نزنم، میل شدیدی داشتم که آن موبایل را بین انگشتانم پودر کنم.

_چرا؟ چرا این کارارو می کنی؟ آخرش از جون من چی می خوای؟ لامصب من اصلا تورو نمی شناسم!





دوباره مکث کرد، انگار داشتم از او خواستگاری می کردم که گاه و بی گاه خفه می شد و حیا به خرج می داد، مردک الدنگ!

_طرف حساب من تو نیستی پسر جون تو فقط وسیله ای من با بزرگ تر از تو طرفم.

تقریبا با عجز نالیدم:

_خب برو سراغ خودش، آخه من چی کارم؟

فریاد کشید:

_ تو از خودشم براش مهم تری هیچ چیزی به اندازه آسیب زدن به تو عذابش نمی ده.

به پشتی مبل تکیه زدم و به دیوار مقابلم خیره شدم، حس می کردم کل انرژیم تحلیل رفته و تاریکی اتاق باعث می شد نتوانم کوچک ترین فکری بکنم. در یک کلام احساس ضعف می کردم و دلم می خواست همین الان همه چیز را رها کنم و فقط بروم، دور شوم.

مقصدم مشخص نبود فقط می خواستم دور شوم.

بی اختیار گفتم:

_من باهات بازی نمی کنم.

این بار بدون مکث گفت:

_بازی نمی کنی؟ ببینم تاوانشم می تونی بدی؟

با تمسخر و خشمی که دلم می خواست روی چیزی تخلیه کنم گفتم:

_ هر غلطی که دلت می خواد بکن.

دوباره شروع به خندیدن کرد و گفت:

_ یه نگاه به پشت سرت بنداز.

اول متوجه نشدم منظورش چیست.


romangram.com | @romangram_com