#تئوری_یک_قاتل_پارت_70

_دو سال بهزاد دو سال وانمود کردی مردی، عذابم دادی فقط یه ندا می دادی من می فهمیدم کی برای تو بهتر از من بود؟! یه دلیل. محض رضای خدا، تورو به کسی که می پرستی یه دلیل بهم بده که نباید بکشمت!

سرم را به دیوار تکیه دادم و گفتم:

_به خاطر خودت بود، اگه من نزدیکت می شدم می کشتنت.





_مشکل فقط مردنه؟ مگه تو جای من بودی که تا تقی به توقی می خوره در جا معده درد بگیری و خون بالا بیاری؟ مگه جای من بودی که نه می تونستم درست غذا بخورم، نه می تونستم آروم زندگی کنم؟! مشکل فقط زنده بودنه؟

_الان فکر کردی فقط تو زجر کشیدی؟ شش ماه تو زندان بودم می فهمی؟ نمی دونستم دیوونه شدم یا واقعا هرچی یادمه واقعیه!

دست راستم را حرکت دادم و گفتم:

_ یک سال با یه دست زندگی کردم از دیدن خودم که دستم مثل بید می لرزه حالم بهم می خورد.

پوزخندی زد و دوباره مشغول پاک کردن صورتم شد.

_جفتمون بدبختی هاب خودمون رو داشتیم اما، چرا قتل؟ تو که اطلاعات رو ازشون می گرفتی دیگه چرا کشتیشون؟ بهزاد تو قاتل نبودی، تو مثل ...

_من مثل تو نبودم آره قاتل نبودم، هنوزم نیستم.

می دانستم ماجرای رابط های اژدهای سرخ را می گوید؛ همین مانده بود که به جرم یک قتل سریالی دیگر متهم شوم.

_پس اون ها..

_باور کن من قاتل نیستم، اون و بعدا برات می گم، البته اگه بعدنی باشه!

پنبه را روی دماغم فشار داد و گفت:

_ هنوزم به خونت تشنه ام دور بر ندار حالا بگو چرا عین احمق ها این طور اومدی اینجا، چطور از اونجا نجات پیدا کردی؟ پریناز کجاست؟

_قضیه خیلی پیچیده ست؛ امیرعلی من و فرستاد که بهت بگم باید حواسمون رو جمع کنیم.

حرکت دستش متوقف شد و گفت:

_ باز چی شده؟

به زور نگاهش کردم و گفتم:

_برای شروع همین رو بدون که مادرم برگشته.

چند ثانیه خیره نگاهم کرد و بعد سریع بلند شد و گفت:

_خودت رو مرتب کن باید ببرمت بیمارستان.

با چشم های گرد شده به حرکات نگران و آشفته اش نگاه کردم، داشت چه غلطی می کرد؟!

_بیمارستان چرا؟

سوییچش را برداشت و به سمت من آمد و مشغول باز کردن دستبند شد.

_ من عصبی بودم توهم عین یه کودن واستادی تا بزنم تیکه پاره ات کنم؛ ضربه به سرت خورده معلوم نیست چه بلایی سرت اومده که جرت و پرت می گی.

نمی دانستم بخندم یا گریه کنم من که وقتی شنیدم دچار حمله شدم، مهرداد هم که توهم زد خب وضعیت کاملا مطلوب بود.

خواست بلندم کند که دستش را گرفتم.

_مهرداد من حالم خوبه، دارم می گم مادرم زنده ست!

جدی نگاهم کرد و گفت:

_ منم می گم زدم یه بلایی به سرت آوردم مادرت مرده هزار بار سر قبرش فاتحه خوندم، هم من هم بابات.

_دو سالم سر قبر من رفت و آمد داشتی، می بینی که جلوت نشستم و نزدیک بود دوباره بفرستیم سینه قبرستون تو دنیایی که من وتو زندگی می کنیم به قبر ها نمیشه اعتماد کرد.

هر دو بهم زل زدم، بعد از چند ثانیه بالاخره پلک زد و گفت:

_محاله!

دوباره روی زمین نشستم که او هم کنارم نشست. به زمین مات شده بود و حرفی نمی زد؛ فکر کنم واکنش من منطقی تر بود البته نمی دانم واکنش منطقی به زنده شدن یک مرده چه بود.

_مهرداد.

با صدای زنگ موبایلم حرفم نیمه کار ماند.

_کجاست؟

به جیب شلوارم اشاره کردم که مهرداد جلو آمد و دستش را داخل جیبم فرو برد. برای لحظه ای به حالتی که در آن بودیم فکر کردم و خنده ام گرفت، هرکسی مارا می دید چه فکری می کرد؟

موبایل را بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت: وصل کن بذار روی آیفون.

_اطاعت قربان!

تماس را وصل کرد، بی رمق گفتم:

_ الو؟

_انتظار داشتم بعد از دو روز استراحت کردن حالت بهتر شده باشه ببینم اون معمای بمب زیادی سر گرمت کرد؟

با تشخیص اینکه او کیست به مهرداد زل زدم که لب زد:

_وای به حالت اگه دروغ گفته باشی!

می دانستم شک می کند، حالا احتمالا فکر می کرد من هم همدست اژدهای سرخ هستم.

_چی می خوای؟

_زنگ زدم بهت مرحله بعدو بگم.

با تعجب گفتم:


romangram.com | @romangram_com