#تئوری_یک_قاتل_پارت_69
پریسا خودش را برای یک جیغ دیگر آماده کرد، دیدم اگر دخالت نکنم این دو نفر همدیگر را می کشند برای همین سریع گفتم:
_ خواهرت رو رسوندن خونه، احتمالا تا الان رسیده باشه.
پریسا با گیجی نگاهم کرد که لب زدم _برو.
سر تکان داد و بدون هیچ حرفی بلند شد اما پیشانیم را بوسید، یک بوسه ناب خواهرانه که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. لبخند زدم و او هم جوابم را داد و بدون اینکه به مهرداد نگاه کند از خانه بیرون زد.
مهرداد با خشم نگاهم کرد و به سمتم آمد که گفتم:
_ چیه؟ ازم طلب داری؟
بی توجه به من یقه پیراهنم را گرفت و کشید که دو دکمه بالایش پاره شد و هر کدام یک طرف افتاد، خالکوبی شب رنگ روی سینه ام شروع به درخشیدن کرد. مهرداد نیم نگاهی به صورتم انداخت که پوزخند زدم.
_حالا مطمئن شدی که خودمم؟!
قدمی عقب رفت و گفت:
_ من جای تو بودم دعا می کردم که مهرداد نفهمه کی هستی.
با تمسخر پرسیدم:
_ اون وقت چرا داداش؟
سر تکان داد و لبخند زد.
_ قراره پدر مشترکمون رو در بیارم.
با گیجی نگاهش کردم که یک دفعه جلو آمد و با قنداق کلتش محکم به صورتم زد.
_این برای اینکه خودت و به مردن زدی.
حس کردم فکم جا به جا شده است. با تردید آرواره پایینیم را حرکت دادم و گفتم:
_زده به سرت؟
ضربه دوم آن قدر محکم بود که سرم از سمت دیگر به دیوار خورد و منفجر شد.
چند لحظه همه چیز جلوی چشم هایم تیره شد و بعد کم کم توانستم ببینم، دلیل این کار ها چه بود؟ می خواست مرا بکشد؟ چرا؟
به سختی سرم را تکان دادم و نگاهش کردم، احساس می کردم تصویرش جلوی چشم هایم می لرزد.
_چ...چرا... چرا این کارو می کنی؟
روبرویم روی یک زانویش نشست و با نفرت گفت:
_ چون دو سال از زندگیم و زهر مار کردی چون روز و ب خودم و لعنت کردم و فحش دادم که چرا نتونستم مراقبت باشم؟ که چرا قاطی این ماجرات کردم؟ هزار تا چرا که شب و روز عذابم دادند و خودم و باهاش شکنجه کردم.
_تو مازوخیسم(خودآزاری) داری به من چه؟
با برخورد مشتش به دماغم یک لحظه تقریبا از هوش رفتم، سوزش و درد باهم در صورتم پیچید و گیجم کرد. جاری شدن اشک از گوشه چشم هایم احساس کردم و همزمان پشت لب هایم گرم شد.
با عجز نالیدم:
_ مهرداد.
_نصف اون دردایی که من کشیدم نیست!
جوری با نفرت حرف می زد که حس کردم واقعا مرا امشب می کشد. تنفسم تند شده بود خون ریزی دماغم سریع تر شده بود و از زور دردی که کل سرم را گرفته بود، نمی توانستم چشم هایم را باز کنم.
نفس نفس می زدم.
_ خب که چی؟ می خوای قصاصم کنی؟!
صدایش را از نزدیک گوشم شنیدم.
_ یه چیزی تو همین مایه ها!
چیزی نگفتم، نه چیزی داشتم بگویم نه می توانستم حرف بزنم؛ هرکسی جای من بود تا الان هفت کفن پوسانده بود، همین دو روز پیش از یک انفجار جان سالم به در برده بودم و حالا گیر برادر خودم افتاده بودم. مردی که فکر می کردم از همه برای من امن تر است.
با برخورد چیز سردی به پشت لبم، سرم را عقب کشیدم که از درد آخم بلند شد.
_خفه شو و تکون نخور.
مشغول پاک کردن خون صورتم شد، هنوز نمی توانستم جایی را ببینم فقط از سوزش و برخورد پنبه سرد به صورتم می فهمیدم چه می کند؛ کل صورتم سر شده بود و سرم داشت سنگین می شد که ضربه ملایمی به گونه ام زد.
_آخ!
صدایش همچنان منزجر بود.
_ لوس نشو سرت رو کج کن رو به عقب.
سرم روی گردنم سنگینی می کرد و اختیارش را نداشتم، بی حرکت مانده بودم که مهرداد خودش سرم را به عقب خم کرد. برخلاف انتظارم حرکاتش خیلی ملایم شده بود فکر کنم این دو سال از او یک دیوانه تمام عیار ساخته بود.
_دو سال اینجوری دووم آوردی؟ بدون من کی له له ات شده بود که هنوز اکسیژن حروم می کنی؟
بی رمق گفتم:
_ من... از پس... خودم بر میام.
_کاملا مشخصه، کلا سه تا ضربه خوردی که جونت از دماغت در اومد.
از این حرفش حرصم گرفت مثل دیوانه ها به جانم افتاده بود ومن حتی انتظار نداشتم او انگشتش به من بخورد وگرنه از پس وحشی بازی های آرش و دار و دسته اش بر آمده بودم؛ اینکه چیزی نبود.
بی توجه به وضعیتم، گوشه چشم هایم را باز کردم و خواستم بلند شوم که شانه ام را گرفت و پایین کشید.
_بگیر بتمرگ تا نزدم بکشمت.
با درد نگاهش کردم که نگاهش به چشم هایم افتاد. سرش را پایین انداخت و زیر لب فحشی داد.
romangram.com | @romangram_com