#تئوری_یک_قاتل_پارت_68
_دو.
از طرفی حیف بود که در این موقعیت کمی تفریح نکنیم، حالا که توانسته بودم تا اینجا پیش بیایم باید نهایت استفاده را می بردم چه حالی می داد اگه او را این طور مغلوب می کردم.
_یک.
به محض گفتن یک، به سمت پریسا نشانه رفتم و به دیوار پشت سرش شلیک کردم، سریع خم شد اما قبل ازاینکه بتواند واکنشی نشان بدهد اسلحه را روی زمین گذاشتم و روی زمین غلت زدم و پشت زانویش را کشیدم و همین که تعادلش بهم خورد خواستم دوباره اسلحه ام را بردارم که تن سنگینش روی من افتاد و هر دو پخش زمین شدیم.
چه فکر می کردم چه شد!
پشت من به خاک رسیده بود و او روی تنم خیمه زده بود.
لوله کلتش را دقیقا روی پیشانیم گذاشت و گفت:
_ بد اشتباهی کردی.
اما تا روی چهره ام تمرکز کرد، خشم جای خودش را به حیرت داد. دست هایش که مرا به زمین چسبانده بود شل شد. از همین فرصت استفاده کردم با یک حرکت چرخیدم و جایمان عوض شد.
حالا پشت او به خاک چسبیده بود و من روی او خیمه زده بودم.
_تو هم زود هول شدی!
_بکش کنار.
با شنیدن صدای عصبی پریسا سرم را بلند کردم، به کل او را فراموش کرده بودم.
همین که مرا دید چشم هایش از حیرت گشاد شد و گفت:
_ ب... بهزاد!
شانه بالا انداختم.
_خودمم.
لب هایش تکان خورد اما صدایی از دهانش خارج نشد، یک دفعه زانوهایش شل شد و روی زمین افتاد.
_ از حال رفت؟!
یک دفعه ضربه محکمی به قفسه سینه ام وارد شد و با پشت محکم به کانتر خوردم و قبل از اینکه به خودم بیایم مهرداد دست راستم را بالا کشید و به میله دور کانتر دستبند کرد.
لحظه ای به هم خیره شدیم که گفت:
_ هیچ وقت از دشمنت غافل نشو!
از گوشه چشم نگاهی به اسلحه ام که هنوز روی زمین بود، انداختم که مهرداد سریع برداشتش و آن را هم پشت کمرش گذاشت و به سمت پریسا رفت و کنارش زانو زد. چند بار به صورتش ضربه زد ولی جوابی نداد.
_بذار بیام معاینه اش کنم.
_خفه شو.
ابروهایم روی پیشانیم پرید، این چه طرز حرف زدن بود؟ مگر من چه کار کرده بودم؟
از آشپزخانه لیوانی آب آورد و چند قطره روی صورت پریسا ریخت که سریع تکان خورد و بهوش آمد. یک دفعه سیخ سرجایش نشست و به سمت من برگشت، حرکتش شبیه فیلم های ترسناک بود.
_وای خدا، این خودشه!
سریع بلند شد و به سمت من آمد و مقابلم نشست. با چشم های گرد شده نگاهم کرد و بعد، ناگهان در آغوشم کشید.
با دست آزادم بغلش کردم و چشمم به مهرداد که با اخم مارا نگاه می کرد افتاد.
پریسا خودش را کنار کشید و صورتم را با دست هایش گرفت و ذوق زده گفت:
_ خودتی بهزاد؟ زنده ای؟ وای خدا دارم خواب می بینم! مهرداد ببین، این واقعا بهزاده؟
خندید و مرا دوباره بغل کرد، از این همه محبت شگفت زده شده بودم. چه می شد اگر نصف این استقبال را پریناز از من داشت؟!
_بکش کنار پریسا.
پریسا سریع خودش را کنار کشید و به او غرید:
_ احمق کور! نمی بینی برادرت اینجاست؛ زنده ست؟ اینه واکنشت؟ الان باید از خوشحالی می مردی.
مهرداد پوزخندی زد و جلو آمد.
_ اینی سفت بغلش کردی برادر من نیست! اون بهزاد بی گناه نیست، حالا هفت خطی شده واسه خودش.
حرصم گرفت، بر چه اساسی این را می گفت؟ مگر من چه کارش کرده بودم؟!
_اختیار داری استاد هنوز باید پیش پای شما لنگ بندازم.
فکش فشرده شد و گفت:
_ یه لنگی نشونت بدم که بفهمی، پریسا برو بیرون.
پریسا جیغ کشید:
_ چی؟ داری بیرونم می کنی؟
مهرداد عربده زد:
_ آره بیرونت می کنم برو.
romangram.com | @romangram_com