#تئوری_یک_قاتل_پارت_67
نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. نمی دانم حکمت اینکه دقیقا ده و نیم و زنگ بزنم چه بود اما ترجیح می دادم طبق برنامه امیرعلی پیش بروم، فعلا که برنامه های خودم دائما با مشکل مواجه می شد.
به محض اینکه ده و نیم شد، زنگ یکی از همسایه هایش را زدم. مطمئنا خودش اگر مرا اینجا، مقابل در خانه اش می دید سکته می زد.
زن جوانی از واحد هشتم با صدای خواب الودی گفت:
_بله؟
حالت شرمنده ای به صدایم دادم.
_ شرمنده خانم، من اومدم خونه برادرم ولی کلید درو نیاوردم می شه درو برام باز کنید؟
صدایش مشکوک شد.
_چرا زنگ واحد خودشون و نمی زنید؟
_آخه خودش بیرونه، من و فرستاده دنبال کاری فقط لطفا عجله کنید.
چند ثانیه طول کشید تا بالاخره تصمیم بگیرد، اما بالاخره در باز شد.
_ممنون.
وارد حیاط شدم و سریع در را بستم. با قدم های بلند طول حیاط تاریک موزاییک شده را طی کردم. کنار دیوار ها باغچه هایی بود که یکی از آن ها درخت یاسی را در خود می پروراند که عطرش تمام حیاط را برداشته بود. نفس عمیقی کشیدم و برای لحظه احساس زندگی کردم.
ای کاش من هم می توانستم از بوی یاس، بدون دغدغه لذت ببرم.
سریع خودم را جمع و جور کردم و وارد ساختمان شدم. امیدوار بودم نگهبان پاچه ام را نگیرد اما همین که مرد خپل خوش خواب پشت پیشخوان را دیدم، به حال افسر اطلاعاتی تاسف خوردم که شب ها به امید او اینجا می خوابید.
پاورچین پاورچین، از سالن عبور کردم و از پله ها بالا رفتم، هرچند که صدای خور و پف نگهبان بر صدای شلیک گلوله هم قالب می شد چه برسد به قدم های من!
سرعتم را بیشتر کردم و اسلحه ام را از پشت کمرم بیرون کشیدم. وقتی جلوی واحدش رسیدم برای لحظه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، قفسه سینه ام هنوز هم تیر می کشید نا سلامتی دو تا از دنده هایم شکسته بود.
به خودم امیدواری دادم، مطمئنا قرار نبود همدیگر را بکشیم پس در بهترین حالت هیچ گلوله ای شلیک نمی شد با این حال زندگی بهزاد نامدار کاملا غیر قابل پیش بینی بود، چه برسد به وقتی که سرنوشت مهرداد هم به آن گره بخورد.
خفه کن سر اسلحه را بستم و شاه کلید اهدایی گابریل را از جیبم بیرون آوردم؛ بین این همه معما او هم قوز بالا قوز شده بود.
به آرامی کلید را داخل قفل گذاشتم و کمی پیچاندم، از داخل خانه صدایی نمی آمد و این دو معنی داشت، یا متوجه حضورم شده بود و کمین کرده بود، یا نمی دانست کسی پشت در است.
پیچ دیگری به کلید دادم و در با صدای تقه آرامی باز شد. نفس حبس شده ام را بیرون دادم و همان طور که کلید را بر می داشتم داخل رفتم و در را به آرامی پشت سرم بستم.
صدای صحبت کردن آرامی به گوش می رسید، کل فضای خانه در تاریکی فرو رفته بود و تنها روشنایی فضا، نور ضعیف ماه بود که از درز پرده های ضخیم مشکی رنگ روی زمین می تابید.
اخم کردم کدام روان پریشی پرده های نشیمنش را مشکی انتخاب می کرد؟ مسلما مهرداد!
با دو دست اسلحه را گرفت و انگشتم را روی ماشه گذاشتم، با قدم های آرام به سمت اتاقی که صدا از آن جا می آمد رفتم؛ هر چه نزدیک تر می شدم صدا واضح تر می شد.
_یعنی چی مهرداد؟ یعنی چی؟ بعد از دو روز فقط همین جواب و داری؟ چی می گم، بعد از دو روز دو ساله که زندگی خواهرم رو تباه کردی! مجبورش کردی با کسی که ازش متنفر بود طرح عشق بریزه.
مهرداد با خشم جواب داد:
_من بهش نگفتم عاشق آرش بشه اونم بهم گفت که علاقه ای بهش نداره، من نمی دونم چی شده هیچ کس نمی دونه!
یک دفعه زن جیغ کشید:
_ همین؟ پریناز دو روزه گم شده همین و داری بگی؟
مهرداد متقابلا فریاد زد:
_پس چی بگم؟ هان؟ ازم انتظار چه حرفی داری؟
به در اتاق نزدیک تر شدم و از لای در دیدم که پریسای خشمگین با قلدری تمام برای مهرداد شاخ و شانه می کشید. چقدر دلم هوس دیدن این قیافه بامزه را کرده بود، کلا این دختر هیچ چیزش نرمال نبود.
پریسا مستقیم به صورت مهرداد زل زد و با تاسف سر تکان داد.
_ هیچی از کسی که حتی نمی تونه سر حرفش باشه، انتظار هیچی ندارم ولی یادت نره مهرداد، یادت نره که زدی زیر قولت.
پوزحندی زد و با تمسخر ادامه داد:
_ مثلا مرده و قولش!
مهرداد که مشخص بود داشت از درون خودش را می خورد با صدای دو رگه ای جواب داد:
_برو بیرون پریسا.
_نمی گفتی هم نمی موندم.
با قدم های بلند به سمت در اتاق آمد، نگاهی به اطراف انداختم و سریع داخل آشپزخانه پریدم اما چون در اتاق باز شد فرصت حرکت دیگری را پیدا نکردم.
پریسا سریع وارد نشیمن شد و مهرداد هم پشت سرش آمد اما دو قدم نرفته بود که یک دفعه ایستاد. نفس در سینه ام حبس شد، چه با خودم فکر کرده بودم؟ از کی تا حالا می توانستم سر یک رنجر را این طور شیره بمالم؟!
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد آن قدر سریع که قبل از واکنش نشان دادن مهرداد توانستم اسلحه ام را بالا بیاورم و ناگهان هر دو روی هم اسلحه کشیده بودیم.
پریسا که با صدای هشدار مهرداد متوجه من شده بود، با دهان باز مانده به ما دو نفر خیره ماند و جیغ بنفشش در گلویش خفه شد.
_کی هستی؟
خداروشکر من در سایه ایستاده بودم و مهرداد چیزی از صورتم نمی دید اما این خیلی طول نمی کشید.
_حرف بزن وگرنه شلیک می کنم.
همچنان سکوت کردم؛ چه می خواستم بگویم؟ چه داشتم که بگویم؟ بعد از دو سال قرار نبود اولین دیدار این طور باشد، قرار بود من غافلگیرشان کنم نه اینکه هیچ چیزی در رابطه با ما دو نفر قابل پیش بینی نبود.
_سه ثانیه بهت وقت می دم؛ به یک که برسم، کارت تمومه اگه جرئت کردی پات و بذاری خونه من، حتما می دونی که تیرم خطا نمیره.
و مشکل دقیقا همین بود تیر این مرد خطا نمی رفت، حیف که من هدفش بودم.
_سه.
آب دهانم را قورت دادم، نقشه ای داشت در ذهنم شکل می گرفت که اگر عملی می شد می توانستم مجبورش کنم، به من گوش بدهد.
romangram.com | @romangram_com