#تئوری_یک_قاتل_پارت_66
بهزاد کجاست؟
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
_ اصلا تو کی هستی؟
_گابریل.
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیشتر شبیه فرشته نگهبانی!
(؛«گابریل در اصل همون جبرئیل، پیک حق، در زبان انگلیسیه. اینجا منظور مقایسه یه فرشته نگهبان با حضرت جبرئیل هست:
اما او به من توجهی نکرد. داشتم از درون خودم را می خوردم. من را کجا می برد؟ چه کاری از دستم بر می آمد گر می خواست اذیتم کند؟
نیم نگاهی به گابریل انداختم عجب اسمی هم داشت، تقریبا کل حجم صندلی راننده را پر کرده بود و سرش به سقف ماشین می رسید. موهای خوش حالت خرماییش را رو به بالا زده بود، نیم رخش در دیدم بود و از همین جا انهنای جذاب چانه اش را می دیدم که با آن بینی استخوانی و قوس دار جذبه خاصی به صورتش داده بود. انگار نگاه خیره ام را احساس کرد که دوباره از آینه ماشن نگاهم کرد.
سریع سرم را پایین انداختم و لب گزیدم. چرا در اواسط بیست و نه سالگی مثل دختر های چهارده ساله شده بودم!
زیر چشمی حواسم را به منظره بیرون پرت کردم. این شلوغی و ترافیک و حالت آشنای خیابان مرا متوجه حضورمان در تهران کرد. کی به تهران رسیده بودیم؟ اصلا قبل از آن کجا بودیم؟ لعنت به این وضعیت که زمان و مکان از دستم در رفته بود!
بالاخره وارد یک فرعی شد و داخل اولین کوچه پیچید و درست مقابل آخرین در انتهای بن بست ایستاد. منتظر ماندم پیاده شود و در را باز کند اما او ریموت را از روی صندلی کنارش برداشت و در را باز کرد، با یک حرکت حرفه ای داخل حیاط پارک کرد و در را پشت سرمان بست و دقیقا تا زمانی که قفل در صدا داد از ماشین پیاده نشد.
مغزم به سرعت مشغول فعالیت بود، یک بار دیگر سریع نقشه را مرور کردم و خودم را سفت به صندلی چسباندم. او که از ماشین پیاده شده بود، کش و قوسی به بدنش داد و به سمتم برگشت و وقتی دید هنوز پیاده نشده ام، قدمی جلو آمد و در ماشین را باز کرد. خدا خدا می کردم صبر کند تا من پیاده شوم و همین طور هم شد.
به آرامی از ماشین پیاده شدم و منتظر ماندم تا در را کمی جلو ببرد و همین که اینکه کار را انجام داد، با یک دست سریع در را بهم کوبیدم و به محض اینکه حواسش پرت شد با دست دیگرم، دستش را که روی در بود کشیدم و پیچاندم و قفسه سینه اش محکم به ماشین کوبیدمش اما تا خواستم خودم را به او نزدیک کنم دست آزادش را سریع به سمت سرم آورد.
کمرم را رو به عقب خم کردم تا جاخالی بدهم که او خودش را آزاد کرد و به آنی، دستم را پیچاند و مرا با صورت به ماشین کوبید.
از دردی که توی قفسه سینه ام پیچید نفسم بند آمد و پا هایم سست اما، قبل از اینکه بیفتم کمرم را گرفت و سرپا نگهم داشت.
به سختی و بریده بریده نفس کشیدم، او هم نفس نفس می زد و گرمی نفسش به گونه ام می خورد.
_چی با خودت فکر کردی؟
از شدت درد بدنم عرق کرده بود، به سختی گفتم:
_ بهم... دست... نزن!
صدایش پر از تمسخر شد.
_ یه جور می گی انگار اولین باره.
قلبم نا منظم تپید.
_چ...چی می گی؟
شالم از روی گوشم کنار رفت و لب هایش به لاله گوشم چسبید.
_فکر می کنی این لباس ها خودشون تنت رفتند؟
عرق سردی کل تنم را گرفت و پاهایم سست تر از قبل شد و او مرا محکم تر گرفت؛ دلم می خواست آب شوم و توی زمین بروم این چه شکنجه ای بود؟ ای خدا!
تنم از اینکه او بدن برهنه ام را دیده است سست شد و حس کردم بغضی در گلویم نشست. با این حرفش بدجور تحقیرم کرده بود.
دستش دور کمرم حلقه شد و خواست حرکتم بدهد که با بغض نالیدم:
_بهم دست نزن.
پیشروی دست هایش متوقف شد و مرا از خودش کمی دور کرد.
_ می تونی خودت راه بری؟
وقتی جواب ندادم خودش را کنار کشید، که یک دفعه زانوهایم خم شد ولی قبل از اینکه زمین بیفتم مرا به خودش تکیه داد.
_کاریت ندارم، فقط می برمت تو.
چیزی نگفتم، چیزی نداشتم که بگویم از پله های جلوی در به سختی بالا رفتیم و به محض اینکه وارد خانه شدیم مرا روی اولین مبل نشاند. سرم را پایین انداختم تا نبینمش. مشغول کندن پوست لبم شدم.
چند دقیقه بعد با دو فنجان چای مقابلم نشست.
_بنوش.
به سختی دستم را دراز کردم و فنجان را برداشتم، امیدوار بودم گرمایش کمی آرامم کند.
چند ثانیه در سکوت گذشت که او فنجانش را روی میز وسط مبل ها گذاشت و دستور داد:
_به من نگاه کن.
به سختی سرم را بالا آوردم و به صورتش که در سایه و تاریکی قرار گرفته بود نگاه کردم، تنها نور دیوارکوب ها نشیمن فانتزیش را روشن کرده بود و همین نورها سایه های ترسناکی روی صورتش ایجاد کرده بودند.
_من یه پزشکم تو بیهوش بودی، بنابراین دلیلی نداره که خجالت بکشی.
سرم را تکان دادم و مشغول نوشیدن چای شدم که او نفس عمیقی کشید و گفت:
_راستش دلیل اینجا بودنت اینه که، می خوام در مورد تو و بهزاد حرف بزنم.
سر تکان دادم و قلوپ دیگر از چای خوردم، خب موضوع من و بهزاد خیلی عنوان کلی و نامفهومی بود.
_درست تر بخوام بگم، در مورد ازدواج تو و بهزاد!
یک لحظه همان طور خشکم برد و لحظه دیگر با سرفه وحشتناکی، کل محتویات دهانم را با فشار بیرون دادم.
بهزاد
romangram.com | @romangram_com