#تئوری_یک_قاتل_پارت_65

_ بهت گفتم، اون از من دستور نمی گیره تو هم اگه می خوای سرت روی تنت بمونه زیاد باهاش درگیر نشو.



_می شه رک و پوست کنده بگی گابریل کیه؟



امیرعلی نگاهی به او که هنوز داشت سالاد درست می کرد انداخت و بعد به من زل زد:

_محافظ تو کارش درسته، نگران نباش.



با کلافگی سر تکان دادم.

_ نگران نیستم.



شانه ام را فشرد و گفت:

_ ولی باید باشی!



نیشخندی زد و بدون حرف دیگری به سمت در رفت اما همین که دستش به دستگیره رسید، ایستاد و به سمتم برگشت.



_مهرداد هنوز بی خبره امشب برو پیشش باید بهش بگی.



_چرا خودت نمی گی؟



شانه بالا انداخت و همان طور که خارج می شد گفت:

_ برادر توئه.



پریناز



با احساس لرزش مداوم بدنم از خواب پریدم. سریع چشم هایم را باز کردم و اولین چیزی که دیدم خیابان های تاریک و چراغ های رنگی روشن بود که نورش واقعا چشم هایم را اذیت می کرد.



_ساعت خواب!



تیله های نافذ قهوه ای رنگش از آینه ماشین که روی صورتم تنظیم شده بود، روی من ثابت مانده بود.



با اخم صاف نشستم و گیج گفتم:

_ داری من و کجا می بری؟



نگاهش را از من گرفت و گفت:

_خونه.



_کدوم خونه؟



دوباره نگاهم کرد، این بار شیطنت خاصی در چشم هایش بود.

_ خونه من.





حس کردم مغزم در سرم تکان خورد. سریع صاف نشستم و صدایم یک دفعه بلند شد.

_یعنی چی؟ بزن کنار! من هیچ جایی نمیام تو کی هستی؟ بهزاد کجاست؟

دوباره نگاهش را به جاده داد و لحنش سرد شد:

_بهزاد کار داشت، من باید برسونمت یه جایی.

سریع خودم را جلو کشیدم و پشت صندلیش را گرفتم و کنار گوشش فریاد زدم:

_ یا همین الان این ماشین رو می زنی کنار یا من...

با صدای بلند تری داد زد:

_ یا من دوباره بیهوشت می کنم و به اون صندلی می بندمت، تا وقتی کارم تموم بشه کدومش رو می خوای؟

سرش را برای لحظه ای رو به من چرخاند که از فاصله نزدیکمان جا خوردم و خودم را عقب کشیدم. از آینه ماشین چهره اش را می دیدم، آن قدر جدی بود که تهدیدش را عملی کند!

به صندلی تکیه دادم و مشغول جویدن ناخنم شدم، استرس مسخره ای داشتم و بی قراری بی دلیلی که نمی توانستم درکش کنم مدام یک چیز در ذهنم تکرار می شد


romangram.com | @romangram_com