#تئوری_یک_قاتل_پارت_64
مرا به خودش تکیه داد و با خشم گفت:
_ مادرت یه آدم معمولیه، دست کم این طور بود!
نمی دونم الان ربطش به این قضیه چیه و همین داره دیوونم می کنه.
وسط شانه هایم را ماشاژ داد و بلند گفت:
_مریضت دوباره حالش بد شده.
گابریل با چشم های قهوه ای یخ زده اش به ما نگاه کرد و بعد از شستن دست هایش از آشپزخانه بیرون آمد.
_چی شده؟
_هیچی چیزیم نیست. ناسلامتی من خودم دکترم، حالم و می فهمم.
من خطاب به امیرعلی گفته بودم اما گابریل پوزخندی زد و کنایه زد:
_ مطمئنی؟
با اخم نگاهش کردم. چرا این طور رفتار می کرد؟ مشکلش با دیدن من و امیرعلی چه بود که رفتارش صد و هشتاد درجه تغییر کرد؟ حالا نه که تا قبل از حضور امیرعلی پاچه ام را نگرفته بود!
از روی مبل بلند شدم و مقابلش ایستادم.
_ تو چته؟ چرا رفتارت اینجوریه؟ چرا وقتی پریناز حالش بد بود معاینه اش نکردی؟ اصلا انگار هیچی از پزشکی نمی دونستی!
اخمش غلیظ شد.
_می خواستم یه چیزی رو بفهمم، که فهمیدم.
_ کشف بزرگت چی بود؟
مرا کنار زد و رو به امیرعلی گفت:
_ به پسرت بگو ما مرد عشق و عاشقی و یه زندگی شاد نیستیم، بهش بفهمون نباید یکی دیگه رو بدبخت کنه.
ضربه ای به قفسه سینه اش زدم که قدمی عقب رفت.
_ چرا چرت و پرت می گی؟ من عاشق کی شدم؟
سرد و بی انعطاف نگاهم کرد.
_خودت خوب می دونی و تو اون دختر باهم سرانجامی ندارید پس مغزت رو بذار روی کارت و وقتت رو هدر نده.
از بین دندان های کلید شده ام گفتم:
_ من به پریناز علاقه ای ندارم!
چند ثانیه فقط خیره نگاهم کرد و بعد یکدفعه لبخند زد.
_ دفعه بعدی که خواستی به یه روان پزشک دروغ بگی، سعی کن مستقیم توی چشم هاش زل نزنی.
سرش را نزدیکم آورد و کنار گوشم گفت:
_ حتی یه آدم معمولی هم می تونه ببینه وقتی اسمش رو می گی چشم هات چه برقی می زنه، من این و به پای عشقت می گیرم نه چیز دیگه.
عقب کشید و پوزخندی حواله ام کرد و دوباره داخل آشپزخانه رفت و مشغول سالاد درست کردن شد.
بعد از چند ثانیه که ماتم برده بود و خودم را لعنت می کردم به سمت امیرعلی برگشتم و گفتم:
_ می ذاری هرطور دلش می خواد حرف بزنه؟ هرچرندی که می خواد بگه و کی اعتراض نکنه؟
امیرعلی از روی مبل بلند شد و دستی به کت و شلوار شیک طوسی رنگش کشید و لبخند زد.
romangram.com | @romangram_com