#تئوری_یک_قاتل_پارت_62
_چرا این طور شد؟
دست سرد گابریل روی پیشانیم قرار گرفت:
_ این و من باید بپرسم، سابقه بیماری قلبی داره؟
قبل از اینکه امیرعلی جواب بدهد خطاب به من گفت:
_اگه بهتری چشمات رو باز کن.
نفس نیمه عمیقی کشیدم و طوری که به دنده آسیب دیده ام فشار نیاید صاف نشستم و به جفتشان نگاه کردم. با صدای تحلیل رفته و نفسی که به زور بالا می آمد گفتم :
_نگرانم شدید هان؟
نیشخندی زدم که امیرعلی با عضب نگاهم کرد و گابریل به سردی خودش را عقب کشید.
روبه این مرد مرموز گفتم:
_ کارت خوبه، پزشکی؟
مشغول جمع کردن کیفش شد.
_روان پزشک بودم.
یکی از ابروهایم را بالا انداختم.
_ بودی؟ الان نیستی؟
به سمت آشپزخانه رفت و به سردی جواب داد:
_ نه نیستم، درست مثل خودت!
دوباره دنده ام تیر کشید از این طعنه مخفی و ناگهانی تعجب کردم، در این دو روز حتی مراقب خورد و خوراکمم بود اما حالا طوری رفتار می کرد که انگار می خواهد با دستان خودش خفه ام کند.
به آرامی رو به امیرعلی گفتم:
_این و از کجا می شناسی؟
نیشخندی زد.
_ نترس، رفیق نا باب نیست.
لب هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
_از کی تاحالا برات کار می کنه؟ نکنه فاضل هم بهت خیانت کرده؟
_نه اون خیانت نکرده؛ گابریل با من کار می کنه، نه واسه من.
نیم نگاهی به او که خودش را با خرد کردن کلم بروکلی و گوجه سرگرم کرده بود نگاه کردم. کمتر چهل سال داشت اما به شدت جا افتاده و با تگربه به نظر می رسید.
_تو یه دفعه چت شد؟ چرا وقتی گفتم مادرت زنده ست اینجوری شدی؟
تازه فکرم به موضوع اصلی برگشت و قبل از اینکه دوباره دچار حمله شوم گفتم:
_ یه چیزی می گی که ممکن نیست! مادرم مرده، خودش آخرین نامه اش رو برام فرستاده بود.
_نامه؟ کدوم نامه؟
با تعجب نگاهش کردم، یعنی خبر نداشت؟ من فکر می کردم که امیرعلی آن ها را برایم فرستاده چون دلش به حالم سوخته.
یک دفعه گفت:
romangram.com | @romangram_com