#تئوری_یک_قاتل_پارت_61
یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نیشخندی زد.
_ همینه که هست.
بهزاد
از اتاق بیرون آمدم و به در تکیه دادم. دست چپم هنوز گز گز می کرد و این دیگر داشت خطرناک می شد.
حالا انگار همه چیز امن بود، تنها ناامنی مشکل قلبیم بود!
با شنیدن صدای صحبت، سرم را جلو کشیدم و قامت بلند مرد جا افتاده ای را دیدم که شباهت عجیبی به مهرداد داشت.
مشغول صحبت با گابریل بود که یکدفعه متوجه من شد و صدایش روبه خاموشی گرایید.
هردو خیره به هم نگاه می کردیم. انگار که می خواست جواب حرف هایش را از چشم هایم بخواند، قدمی جلو رفتم که گابریل را کنار زد و به سمت من آمد.
_سلام من انتظار...
با فرو رفتن در آغوشش حرفم نصفه ماند و با تعجب دستم را دور او حلقه کردم. از روی شانه امیرعلی نگاهم به گابریل افتاد که دست در جیب و بی احساس طوری مارا نگاه می کرد که انگار یک مجسمه مرمریست، یکی از آن زیباهایش!
کنار گوشم زمزمه کرد:
_هفت تا جون داری، هفت تا!
بی اختیار پرسیدم:
_باهاش کنار نیومدی؟
ضربه ای به شانه ام زد و گفت:
_ همین که هنوز اکسیژن حروم می کنی کافیه.
خنده ام گرفت، بعد از مدت ها در آغوش مردی که هنوز پدر صدایش نکرده بودم خنده ام گرفت.
از هم جدا شدیم که جدی گفت:
_ حرف های زیادی هست که باید بزنیم.
هر سه نفرمان روی مبل نشستیم و منتظر ماندم تا او به حرف بیاید. چند ثانیه به صورتم خیره شد وو بعد نفسی تازه کرد و گفت :
_متوجه شده که... مادرت زنده ست!
یک لحظه نفسم بالا نیامد و قلبم تیر کشید.
_آخ.
دستم روی قفسه سینه ام فشرده شد و نفسم در گلویم گیر کرد.
بلافاصله گابریل نیم خیز شد و پدرم با نگرانی پرسید:
_چی شد؟
سعی کردم نفس عمیق بکشم، می دانستم این یکی از آن حمله های استرسی ست که زود حل می شود اما این بار حتی نمی توانستم نفس بکشم.
به سختی سعی می کردم نفس بکشم و شکستگی دنده ام دردو را بیشتر می کرد. امیر علی خودش را به من رساند و کنارم نشست و سرم را کمی کج کرد و گفت:
_ چته؟ قلبت درد داره؟ دارو داری؟
دهانم را باز کرده بودم و سعی می کردم هوا را ببلعم اما کاملا به فایده بود، به سختی دستم را از دست امیرعلی آزاد کردم و به کنسول اشاره کردم. گابریل مسیر نگاهم را دنبال کرد، اما به جای اینکه به سمت کنسول برود داخل آشپزخانه دوید و از داخل یکی از کابینت ها کیف مشکی رنگ را بیرون کشید و دوباره برگشت.
قفسه سینه ام به سوزش افتاده بود و چشم هایم تقریبا داشت از حدقه در می آمد، اگر فقط داروی خودم را به من می داد همه چیز بهتر می شد اما نمی دانم چرا داشت با آرامش آمپولی را آماده می کرد که انتظار نداشتم اینجا پیدا شود.
امیرعلی همان طور که مرا در آغوش گرفته بود غرید:
_چی کار داری می کنی؟
بی توجه به او، گابریل بلند شد و با یک دستش سرم را به سمت راست خم کرد و با دست دیگرش آمپول را مستقیم به شاهرگم تزریق کرد.
خیلی زود حالت شوک از بین رفت و من بی حال روی مبل افتادم و توانستم نفس بکشم. دست سردی روی مچم قرار گرفت و با توجه به مهارت گابریل، می توانستم بگویم که دست اوست. احتمالا پزشک کاردانی بود که فقط با توجه به حالت من توانست مشکلم را تشخیص دهد.
چشم هایم را بسته بودم و نفس های نگران امیرعلی را می شنیدم که پرسید:
_ بیهوشه
صدای بم و یخ گابریل در گوشم پیچید:
_ نه، فقط ضعف کرده.
romangram.com | @romangram_com