#تئوری_یک_قاتل_پارت_60
با حرکتی که کردم قفسه سینه ام تیر کشید دوباره به زور روی زمین پهن شدم. نفسم بالا نمی آمد، انگار که چیز تیزی قفسه سینه ام را سوراخ می کرد.
با انگشت اشاره اش مرا تهدید کرد.
_ همونجا بمون دختر جون حوصله دردسر ندارم.
یک لحظه مکث کرد و بعد با صدای بلند گفت:
_ الو؟ محض رضای خدا بیا اینجا دارم از دست این دو نفر دیوونه می شم، پسره رفته بیرون و نمی دونم کدوم گوریه فعلا.
تلفن را قطع کرد و به من زل زد روی سرم ایستاد و دست به کمر شد.
_خب، کجات درد می کنه؟
مردد نگاهش کردم، لهجه خاصی داشت که مشابهش را نشنیده بودم، فارسی را روان حرف می زد اما انگار لهجه ای خارجی داشت.
_همه جام!
کنارم نشست و با اخم گفت:
_باید صبر کنی تا بهزاد بیاد، اون معاینه ات می کنه بعد حرکتت می دیم.
بالاخره دلم بر عقلم چیره شد و پرسیدم:
_حالش چطوره؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ مثل تو دو تا از دنده هاش شکسته خون ریزی داخلی داشت، سرش شکسته و هنوزم گیجه اما اینقدر کله خر و یه دنده ست که رفته برای تو دارو بگیره، جفتتون دیوونه اید!
قبل از اینکه بتوانم جوابش را بدهم، صدای چرخیدن کلید توی قفل بلند شد. مرد سریع دست به کمر برد و کلتش را بیرون کشید و همزمان در باز شد و بهزاد با سر پایین افتاده داخل آمد. حواسش اصلا به اطراف نبود چون حتی وقتی در را بست و کیسه ای که در دست داشت را روی کنسول گذاشت.
همچنان که سرش پایین بود دو قدم جلو آمد که یک دفعه چشمش به ما افتاد، اول تعجب کرد اما یک دفعه اخم غلیظی کرد و گفت:
_ چه بلایی سرش آوردی عوضی؟
مرد سریع ایستاد و گفت:
_ من کاری نکردم، خودش ولو شده.
بهزاد با اخم به سمت ما آمد و کنار من زانو زد. صدایش بر خلاف همیشه سرد و بی انعطاف شده بود.
_چی شده؟ چته؟
نگاهم را دزدیدم و گفتم:
_ قفسه سینه ام تیر می کشه، سر گیجه دارم.
به محض تماس دستش با بدنم از جا پریدم که مرا به زمین چسباند و غرید:
_ تکون نخور! اصلا کی به تو گفت بلند شی؟
جایی نزدیک به معده ام را به آرامی فشار داد که بی اختیار ناله ام بلند شد.
اخم بهزاد غلیظ تر شد و گفت:
_ دنده ات مو برداشته، چیزی نیست. می تونی نفس عمیق بکشی؟
سعی کردم نفس عمیق بکشم اما هوا توی گلویم پیچ خورد و به سرفه افتادم که یک دفعه از زمین کنده شدم.
سرم را به سینه اش چسباند و مرا به خودش فشرد و به سمت همان اتاق رفت. از اینکه جلوی یک مرد غریبه اینطور بغلم کرده بود گر گرفتم. یعنی ممکن بود به یاد داشته باشد؟ لحظه آخر بالاخره گفتم که دوستش دارم اما، حالا نمی خواستم بداند!
عطر سرد و شیرین تنش به مشامم رسید و ناخودآگاه نفسش کشیدم. قبلا هم همین بود را می داد؟
با پا در اتاق را باز کرد و داخل شد و مرا به آرامی روی تخت گذاشت. خواستم بچرخم اما چهره ام از درد جمع شد، بهزاد پتو را تا زیر گردنم کشید و گفت:
_از اینجا بلند نمی شی فهمیدی؟
از این لحن سرد و غریبه اش لجم گرفت و گستاخانه گفتم:
_ نه نفهمیدم، اصلا به تو چه؟
همان طور که روی من خم شده بود سرش را جلو آورد و در چند سانتی متری صورتم نگه داشت و گفت:
_ تا وقتی پیش منی، مسئولیتت با منه پس هرکاری من می گم می کنی!
بی توجه به این نزدیکی نگاهم روی اجزای صورتش چرخید.
_ مگه من خواستم پیش تو باشم؟
_نه، اما مجبوری تحمل کنی.
چه اجبار شیرینی، حتی این مراقبت مجبوری هم شیرین بود.
برای خالی نبودن عریضه پوزخندی زدم و گفتم:
_هر جور دوست داری فکر کن.
سرش را جلو تر آورد و صدایش تیز شد.
_ من جوری که هست فکر می کنم؛ یا با میل خودت اینجا می خوابی یا من به زور اینجا می خوابونمت.
در حالی که سعی می کردم به تپش های بی قرار قلبم آرامش بدهم گفتم:
_ دیکتاتور شدی!
romangram.com | @romangram_com