#تئوری_یک_قاتل_پارت_59



نمی دانست چه خبر شده! یعنی بمب از قبل خنثی شده؟ کار آن دختر بود؟ یا شایدم احتمالا گابریل به آن ها رسیده بود ولی باز هم قضیه جور در نمی آمد.



مهرداد هم وضع بهتری نداشت، هنوز هم گیج بود و نمی دانست چه خبر شده اما هر چه که شده بود، می دانست پدرش در حال کنترل بخشی از این قضیه است و او از چیزهایی خبر ندارد! با شک به پدرش نگاه کرد. این مرد همیشه چیزی در آستین داشت که در لحظه نود رو می کرد.



_نیروهارو فرستادم دنبالشون توی اون آشیانه، هنوز خبری نرسیده.



امیرعلی سر تکان داد و خواست دوباره به سمت میز برود اما یک دفعه برگشت و مهرداد را با یقه به سمت خودش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد.



_هر خبری که از آشیانه رسید به کسی نمی گی، همه چیز در مورد این قضیه مختومه می شه تا زمانی که من بهت بگم.



مهرداد که مطمئن شده بود چیزی این وسط در حال رخ دادن است گفت:

_خبریه که من نمی دونم؟



امیرعلی به چشمان قهوه ای پسرش زل زد. فرزند چهل ساله اش از نظر او هنوز هم همان جوانک کله شقی بود که حرف هیچکس را گوش نمی کرد. هنوز هم دست و دلش روی این پسر چهل ساله می لرزی،د اما دیگر نشان نمی داد! مثل هر وقت دیگری، مهرداد نمی دانست که پدرش چقدر مراقب اوست چقدر نگرانش است.



_بهت می گم اما، نه الان یه اتفاق مهم داره میفته یه چیز خاص!



مهردا دوباره با استفهام نگاهش کرد که امیرعلی عقب کشید و ضربه ای روی شانه اش زد.



مهرداد می دانست که این پایان بحث است برای همین فقط به پدرش نگاه کرد و سر تکان داد و سریع از اتاق بیرون زد اما امیرعلی همچنان به در بسته خیره ماند.



وقتی می گفت یک چیز بزرگ در حال رخ دادن است، واقعا منظورش همین بود.



باید هرچه سریعتر بهزاد را می دید، باید به او می گفت که چه فهمیده است تنها امیدش این بود که گابریل مثل همیشه کارش را درست انجام بدهد.



خبری داشت که اگر بهزاد می شنید بال در می آورد و البته این راهم مدیون گابریل بود.



امیر علی معشوقه قدیمیش را پیدا کرده بود، بهزاد باید می فهمید که مادرش زنده است.





پریناز

با احساس سنگینی چیزی روی دستم از خواب پریدم.

نا نداشتم چشم هایم را باز کنم آنقدر خسته بودم که حس می کردم کوه کنده ام نمی دانستم کجا هستم، چه زمانی ست یا چرا اینجا هستم.

با گیجی و به زحمت چشم هایم را باز کردم. چند بار پلک زدم تا همه چیز واضح شد. به زور نشستم. سرم به شدت درد می کرد طوری که انگار با غلتک از روی سرم رد شده باشند اما خب، واقعا چنین چیزی نبود.

لب هایم خشک شده ام را با زبان تر کردم و نگاهی به اطراف انداختم. یک طرفم بالکن دلباز و بزرگی بود که پرده های سفید بلندش در هوا موج می خورد و هوای خنک را داخل می آورد و طرف دیگرم، در چوبی اتاق و یک میز تحریر کوچک قرار داشت. هیچ خاطره ای از اینکه این اتاق طوسی و صورتی کجاست نداشتم.

همین که بلند شدم سوزش شدید را در دستم احساس کردم و متوجه شدم که سورم را کنده ام. لب خشکیده ام را گزیدم و با دست دیگرم زخمم را گرفتم و لنگان به سمت در رفتم.

سرم گیج می رفت و تعادل نداشتم اما هر طور که شده بود از اتاق بیرون زدم و عرض حال را طی کردم و توجهم به بالکن بزرگ دیگری افتاد که درش باز بود.

پرده های سفید حریر، در وزش باد به رقص در آمده بودند سایه تنومند مرد بلندی را به نمایش گذاشته بودند.

با فکر اینکه او بهزاد است سریع قدمی به جلو برداشتم اما همین که به سمتم برگشت متوجه اشتباهم شدم. مرد قد بلندی در حالی که سیگار نیم سوخته ای در دست داشت به من زل زد، چشم های قهوه ای رنگش بی فروغ به من خیره شد و طوری نگاهم می کرد که انگار درونم را می بیند.

قدمی جلو گذاشت که قدمی عقب رفتم اما چون تعادل نداشتم به پشت روی زمین افتادم.

نفسم بند آمد و لب پایینم را گزیدم، حس کردم که کل اندام های داخلیم زیر و رو شد همان مرد خیلی سریع کنار سرم زانو زد و با اخم نگاهم کرد، با صدای گیرایی پرسید:

_ حالت خوبه؟

بدون اینکه حرفی بزنم خواستم که را کنار بکشم که شانه ام را به زمین فشاز داد و گفت:

_ تکون نخور تا پسره بیاد معاینه ات کنه، دیوونه ام کردید شما دو نفر!

پسره؟ کدام پسره؟ لابد بهزاد را می گفت؛ کم کم همه چیز داشت برایم تداعی می شد و می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده! باورم نمی شد که زنده باشیم، زنده باشیم او بداند که من...

یعنی متوجه شده بود؟ اگر شنییده باشد چه کار کنم؟ ای کاش لال می شدم و نمی گفتم! دو سال صبر کرده بودم و حالا به او گفته بودم؟با فکر به حرفی که زده بودم چشم هایم را بستم و ناله کردم.

_لعنت به جفتتون، دختره احمق!

سریع از کنارم بلند شد و از روی کانتر، موبایلش را برداشت و تماس گرفت. خواستم از فرصت استفاده کنم و بلند شوم که صدای بلندش مو به تنم سیخ کرد.

_از اونجا تکون نمی خوری وگرنه به زمین زنجیرت می کنم.

خونم به جوش آمد بعد از تمام این بدبختی ها یک غریبه جرئت می کرد با من این طور حرف بزند؟

_خیلی غلط می کنی! تو چی کاره ای که ... آخ!


romangram.com | @romangram_com