#تئوری_یک_قاتل_پارت_58

حقیقت همین بود، از یک جایی به بعد مردان قدرت همه چیزشان را فدای قدرت می کردند می توان گفت قدرت تنها میل سیری ناپذیر انسان است که همیشه برای ارضایش تلاش می کند، آدمی که ضعیف آفریده شده و هر کاری برای اثبات خودش می کند.



سرم را به تاسف تکان دادم؛ درد عظیمی در قفسه سینه ام حس می کردم که مطلقا جسمی نبود.



به پریناز در حال ویران شدن نگاه کرد حتی تیکه هایمان پیدا نمی شد که خاکش کنند، خاکستر می شدیم!





_معذرت می خوام.



بعد از چند ثانیه مکث زمزمه کرد:

_من باید عذرخواهی کنم؛ باید التماست کنم که... ببخشیم بهزاد من مقصرم شرمنده ام که قلبت رو شکستم، اون تصادف، به خاطر من بود اگه من اون کارو باهات نمی کردم، مجبور نبودی با ماشین بری تصادف نمی کردی.

انتظار شنیدن این حرف را نداشتم، نه به آن جبهه گیری اول نه به این...



انگار اینجا واقعا آخر خط بود.



این بار گیر افتاده بودم؛ منی که از آن تصادف جان سالم به در برده بودم حالا...



« _قربان کد بیست و سه صفر نه هستم، دو نفر موتورسوار در حال تعقیب ما هستند و... »



دوباره صدای مهرداد در ذهنم تکرار شد، انگار که این جمله از ناخوداگاهم چند بار در گوشم طنین انداخت. لحظه قبل از تصادف به یادم آمد، قبل از اینکه شیشه ها توی صورتم خرد شود این جز آخرین حرف هایی بود که شنیده بودم و حالا ..



نگاهم به سیم های پیچیده افتاد و انگار برق سه فاز به تنم وصل کردند. چهار دسته سیم که دقیقا رنگ های قرمز و مشکیش به صورت یک درمیان همین اعداد را نشان می دادند، یعنی رمز همین بود؟



نگاهم روی تایمر افتاد و به محض اینکه شش ثانیه را دیدم، مثل موشک از جا پریدم و به سمت تقسیم رفتم و سریع سه رقم اول را وارد کردم که پریناز سریع کنارم ایستاد؛ نگاه جفتمان همزمان روی هم چرخید و به تیله های قهوه ایش خیره شدم.



_بهزاد.



نمی توانستم به این چشم های اشکی نگاه کنم و بی تفاوت بمانم.



یا هر دو با هم می مردیم یا زنده می ماندیم. بدون اینکه نگاهم را از او بگیرم رقم نه را وارد کردم. لحظه آخر دیدم که لب های پریناز تکان خورد، انگار چیزی زمزمه کرد اما صدایش در میان غرش انفجار کم شد و هر دو با شدت به عقب پرت شدیم.



بر خورد سختم به زمین آخرین چیزی بود که متوجه شدم و بعد... سیاهی مطلق!



سوم شخص



امیر علی داخل اتاق مدیریت پشت میز نشسته بود و موهایش را از ریشه می کند، تنها امیدش این بود که تیم خنثی کننده بمب به موقع برسند باید بهزادش را می دید، باید به او می گفت که...



یک دفعه در از جا کنده شد و مهرداد تقریبا خودش را داخل اتاق انداخت. امیر علی طوری از پشت میز بلند شد که صندلی را واژگون کرد.





_چی شده؟



مهرداد که نفس نفس می زد با چشم های گشاد شده گفت:

_ تیم خنثی کننده بمب الان رسیده، محموله متوقف شده اما...



امیرعلی بی طاقت جلو رفت و صدایش را بالا برد:

_اما چی؟ باز چه بدبختی درست شده؟



مهرداد یک دفعه وا رفت.

_ بمب از قبل خنثی شده بوده! تایمر ثابت بوده، اونا فقط یه دخترو توی کامیون پیدا کردند.



امیر علی با با تعجب اخم کرد.


romangram.com | @romangram_com