#تئوری_یک_قاتل_پارت_57



شخص مورد نظرش صدای سرد و لهجه اصیلی داشت که به جایی در میان سرزمین مه گرفته بریتانیا بر می گشت.



_اطاعت قربان، فقط همین؟



امیر علی انگشت هایش را از بین پره های پرده برداشت و با اخم به دیوار کرمی رنگ مقابلش زل زد و گفت:

_نه، آرش محسن پور رو پیدا کن زنده یا مرده، نیازش دارم.



_اطاعت.



تماس خیلی مختصرشان تمام شد. امیرعلی همان طور که با گوشه موبایلش به دیوار ضربه می زد، می دانست که دیگر نباید نگران زنده ماندن آن دو نفر باشد.

هر جا که بودند، گابریل پیدایشان می کرد حتی اگر نیاز بود تا خود جهنم هم می رفت.





بهزاد



با استرس مشغول ماساژ دادن دستم شدم. پریناز پوست لبش را می جوید و با استرس و دست های لرزان سیم ها را لمس می کرد. دنبال یک توجیح منطقی بودم، توجیحی که به ما می فهماند این رمز چیست اما واقعا چیزی به ذهنم نمی رسید.



یک دفعه پریناز جیغ زد:

_اینجا هزارتا عدد هست، کدومشه؟



بدون اینکه نگاهش کنم با پا روی زمین ضرب گرفتم، این چه وضعی بود؟ چرا همیشه باید از مرگ فرار می کردم؟ چرا این بار گیر افتاده بودم؟



گیر افتاده بودم به معنی واقعی کلمه!



لب گزیدم و با صدای ریزی گفتم:

_ تقصیر منه.



پریناز یک دفعه خشک شد و به سمتم برگشت. با حیرت نگاهم کرد.



_چی؟



بین موهایم پنجه کشیدم و گفتم:

_ تقصیر منه، اینکه اینجا گیر افتادیم اینکه نیلوفر توی مرز میمیره.



پریناز سریع اخم کرد و با صدای دورگه ای گفت:

_مگه نگفت به پدرت زنگ زده؟ خب اون که نمی ذاره...



_نمی ذاره...



آب دهانم را به زور قورت دادم و با تاسف گفتم:

_ نمی ذاره محموله رد بشه؛ می دونه اگه از کشور خارج بشه چه اتفاقی میفته مارو... مارو فدا می کنه!



حس کردم زانوهایم سست شد و برای اینکه جلوی پریناز زانو نزنم، به ستون پشت سرم تکیه دادم. نگاهم روی تایمر معکوس چرخید، پنجاه و سه ثانیه!



_چی... آخه... چرا این و می گی؟ اون...



به زور نفس کشیدم و قبل از اینکه صدایم بلرزد گفتم:

_ سیزده سال من و فدا کرد، دنبالم نگشت... می دونم که چی می گن ولی به نظرت ممکنه؟ برای آدمی با نفوذ اون... ممکنه که نتونه یه آدم و پیدا کنه که حتی اسم و فامیلش عوض نشده؟!



زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد؛ انگار که تازه عمق فاجعه را درک کرد.




romangram.com | @romangram_com