#تئوری_یک_قاتل_پارت_56
پریناز مردد گفت:
_ فکر کنم یه رمز چهار رقمیه!
سر تکان دادم و به سیم ها دست زدم. باید با این همه سیم چه می کردیم؟ کمی از سیم ها را به زور کنار زدم و بی توجه به ناله ها و التماس های پریناز که می خواست به کشتنمان ندهم، نگاهی به سیم های زیرین انداختم که جیزی توجهم را جلب کرد. هشت دسته سیم دوتایی قرمز و مکشی که بر خلاف بقیه ریز دور هم پیچیده شده بودند و روی هر کدام یک عدد قرار داشت.
_رمز چهار رقمیه؟
پریناز سر تکان داد و جلو آمد و چون می خواست سیم ها را ببیند، چانه اش را روی شانه ام گذاشت و سرش را جلو کشید. به سمتش برگشتم از فاصله نزدیکمان متعجب شدم اما او خودش انگار متوجه نبود که دستش را از زیر دست من رد کرد و تقریبا مرا از سمت راست در آغوش گرفت.
_اینجا... این سیم رنگش می ره!
به سختی نگاهم را از او گرفته و به سیم مشکی که رنگ شده بود و در اصل آبی بود نگاه کردم.
رنگ سیم با دست کنده شده بود و برخلاف قبل که شماره سه را نشان می داد، این بار عدد هشت رانمایش می داد.
طبق قرداد ناگفته ای هر دو مشاول ناخن کشیدن به سیم ها شدیم، اما، فقط بعضی از آن ها رنگ شده بودند و حالا با منظره ای از هشت دسته دوتایی از سیم های قرمز و آبی مواجه بودیم.
_خب؟ الان کدوم به کدومه؟
مشغول نگاه کرد به اعداد شدم. در اصل دو عدد چهار رقمی آنجا تشکیل شده بود با این تفاوت که از چپ به راست یک عدد خوانده می شد و از راست به چپ یک عدد دیگر.
دو امتحان داشتیم.
_کد اول و وارد کن.
پریناز تقریبا جیغ کشید:
_دیوونه شدی؟ اگه اشتباه باشه چی؟
به سمتش برگشتم و بی توجه به نزدیکیمان گفتم:
_میمیریم من از شر تو راحت می شم. کدو می زنی یا خودم بزنم؟
همچنان به هم خیره بودیم که سریع دستم را به سمت کد بردم ولی او زود تر از من دست به کار شد و دکمه پنج، اولین رقم رمز را فشار داد و وقتی اتفاقی نیفتاد، دو را فشار داد که یکدفعه صفحه قرمز شد و بوق زد.
پریناز نالید:
_ ای وای!
قبل از اینکه بتوانم به او چیزی بگویم گوشه صفحه تایمر معکوسی نمایش داده می شد که با دیدنش دست چپم نزدیک بود از بدنم جدا شود.
به قفسه سینه ام چنگ زدم و دوباره به مانیتور نگاه کردم. خود تیم خنثی کننده بمب هم در یک دقیقه و پنجاه و چهار ثانیه معکوس نمی توانست کاری از پیش ببرم.
سوم شخص
امیر علی بی توجه به جمع، که مشغول بحث و تبادل نظر و بررسی اوضاع بودن، موبایلش را در آورد و وارد اتاق خلوتی شد تا صحبت کند. شماره اش طوری بود که نه می شد به آن زنگ زد و نه تماس دو طرفه ای داشت.
شخص مورد نظرش بعد از سه بوق جواب داد.
_بله قربان!
امیرعلی همچنان که از بین پرده ی کرکره ای افقی اتاق به سالن مقابلش نگاه می کرد گفت:
_وقتشه کارت رو شروع کنی، نمی خوام هیچ کدوم آسیبی ببینند.
romangram.com | @romangram_com