#تئوری_یک_قاتل_پارت_55
نگاهم طولانی مدت روی تیله های قهوه ایش ثابت ماند که حالا به شدت گستاخ شده بود، چیزی در اعماق وجودم به من نهیب زد که تو این پریناز گستاخ را بیشتر دوست داری!
دختر های سرکش و تا حدودی گستاخ، جذاب تر از رام و مطیع ها بودند.
_جایی گذاشتن که باید برای پیدا کردنش، هوش به خرج بدیم. متوجه نشدی؟ تمام این قضایا برای به چالش کشیدن هوش ماست! طرفمون اون قدر عاقله و کارش درسته که نخواد اینطوری سرکارمون بذاره.
شروع به قدم زدن کردم، نمی دانستم چقدر از زمانمان گذشته اما مطمئنا خیلی وقت نداشتیم و من داشتم این طور همه چیز را خراب می کردم. دست چپم دوباره شروع به گز گز کرد و این نهایت بدشانسی بود.
مشغول ماشاژ دستم بودم که پریناز مقابلم ایستاد و طوری که انگار اهمیت نمی دهد گفت:
_دستت مشکلی داره؟
رمانتیک می شد اگر که می گفتم مشکل از قلبم است اما خب...
هیچ چیز این شرایط رمانتیک نبود.
پس فقط بی توجه به او مشغول نگاه کردن به اطراف شدم، که ضربه محکمی به دست چپم زد و گفت:
_ مگه کری؟ دارم با تو حرف می زنم!
یک دفعه نتوانستم خودم را کنترل کنم و قبل از اینکه فکر کنم، یقه اش را چنگ زدم و به عقب هولش دادم و محکم، به ستون پشت سرش کوبیدم.
نفسش برای لحظه ای بند آمد و حیرت زده شد اما خیلی زود دوباره همان ماده ببر آماده حمله قدیمی شد.
از بین دندان های کلید شده ام گفتم:
_ چرا؟ چرا بعد از این همه مشکل دست از سر من برنمی داری؟ چرا؟
از صدای فریادم چشم هایش را بست اما متقابلا فریاد زد:
_چون الان مجبورم باهات کار کنم، ازت نمی ترسم!
ناخودآگاه پوزخند زدم؛ این دختر مثلا روان شناس بود؟ چه خوب شد که این صحنه را فقط من دیدم و بس. بیچاره به جامعه روان شناسی که او یکی از نمایندگانش بود.
_کاملا قانع شدم، به خصوص که چشم هات و از ترس بستی و داری عین یه ببر زخمی بهم پنجه می کشی، کی این قدر شجاعت کرده؟ قبل که از کنار مرد ها ...
نگاهم یک دفعه روی سقف ثابت ماند.
_چی شد؟
از پریناز جدا شدم و با تعجب و اخم به کل سقف نگاه کردم و گفتم:
_ چرا یه آشیانه متروکه باید سیم کشی برقش اینقدر تازه باشه؟
پلاستیک های محافظ روی سیم ها، کاملا سفید بودند و با احتیاط و دقت خاصی انجام شده بودند، این مشکوک بود!
با پریناز نگاهی رد و بدل کردیم و همزمان گفتیم:
_ تقسیم برق!
هر دو سریع به سمت جعبه تقسیم فلزی که روی دیوار عقبی سوله قرار داشت رفتیم و با در بازش مواجه شدیم.
پریناز در جعبه را باز کرد که آن از نهاد جفتمان بر آمد، انگار که یک بشقاب اسپاگتی مقابلمان بود.
داخل جعبه پر از سیم های بهم پیچیده قرمز و مشکی بود و مشخص نبود کدامشام به کجا می رسند، داخل جعبه همچنین یک صفحه مشکی رنگ الکترونیکی قرار داشت که اعداد یک تا نه با دکمه های سبز رنگ روی آن مشخص بودند و روی بخشی از نمایش گر، چهار جای خالی مشاهده می شد.
romangram.com | @romangram_com