#تئوری_یک_قاتل_پارت_54
امیرعلی به سردی نگاهش کرد و گفت:
_ لازم نیست بهت جواب بدم، یالا جفتتون بیاید وقت ندارم که هدر بدم.
امیرعلی سریع بیرون رفت و هر دو جوان نگاه متعجبی رد و بدل کردند و دنبال او رفتند. هر قسمت از سالن عده ای مشغول کار بودند، هرکس یک کار می کرد و در این شلوغی و سر و صدا همه به خوبی پیش می رفتند.
به سمت امیرعلی رفتند که روی یکی از میز های کنفرانس خم شده بود و داشت با امین بحث می کرد.
به محض اینکه امین نزدیک شدنشان را دید، مهرداد با تعجب به امیرعلی اشاره کرد و امین در جوابش فقط شانه بالا انداخت.
امیر علی یک دفعه به سمتشان برگشت و تشر زد:
_ نون نخوردید؟ خب جون بکنید دیگه!
مهرداد پدرش را می شناخت و از این عصبانیت می دانست که او نگران پسر عزیزش است.
_چی شده؟
امیرعلی به هومن نگاه کرد و گفت:
_از آرش چی می دونی؟
هومن نگاه سوالی به مهرداد انداخت، مطمئن نبود که باید جواب بدهد.
امیرعلی که از این وضع خسته شده بود صدایش را بالا برد:
_ اون و سه رده بالا تر از اون زیردست من کار می کنند، حالا حرف بزن.
_راستش چیز زیادی نمی دونم در همون حد که شما می دونید بهزاد الان کجاست؟
مهرداد لب گزید و گفت:
_ خیلی دوره، یه جایی نزدیک مرز جنوب شرقی ایران، تا نیرو برسه اونجا دیر شده.
نگاه متعجب هومن بین آن ها رد و بدل شد.
_ چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
امیرعلی با کلافگی گفت:
_بهم زنگ زدند؛ می خوان یه محموله رو از مرز رد کنند، اگه سرعت ماشین ها پایین بیاد، یه بمب اتصالی منفجر می شه ظاهرا این بمب به بهزاد و پرینازم مربوط می شه مجبورم اجازه بدم رد بشن.
مهرداد با حیرت گفت:
_نمی تونی اجازه بدی!
امیرعلی نگاه خمگینی به او انداخت:
_ خودم می دونم، برای همینه که دارم اینجا زور می زنم وگرنه باید چند دقیقه دیگه برای پسرم فاتحه بخونم.
هومن از جا پرید با تعجب به امیرعلی نگاه کرد که همان لحظه، از استرس موهای سرش را چنگ زد.
بهزاد
چند ثانیه از باز شدن دست هایمان می گذشت و ما همچنان هیچ کاری نکرده بودیم.
پریناز با مشت به در قفل شده سوله می کوبید و کمک می خواست و من همان جا نشسته بودم و فکر می کردم؛ ظاهرا این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد.
_کمک! کسی اونجا هست؟ آهای؟
واقعا این جنس مونث چطور می توانند اینطور جیغ بکشند؟ این ولوم را کجای این جثه کوچک و ظریف مخفی می کردند؟
_بس کن دیگه!
با صدای فریادم صدای پریناز قطع شد و مشت های بیجانش را آرام روی در پایین کشید و به سمتم برگشت، صورتش سرخ و خونی بود و بخشی از پیراهن گران قیمتش کاملا از بین رفته بود؛ مدل موهای بهم خورده بود و تقریبا باز شده بود. با این حال این چهره عصبی و خسته هم زیبایی خودش را داشت.
_می گی چیگار کنم؟ مثل تو بتمرگم یه گوشه؟!
پوزخندی زدم و بلند شدم، نمی دانم چرا از لحظه ای که فهمیدم با آرش به آن مهمانی آمده است، نسبت به او بی رحم شده بودم.
بدون توجه به او مشغول دید زدن اطراف شدم:
_ باید دنبال بمب بگردیم.
سوله تاریک شده بود با این حال از منافذ سقف باریکه های نوری داخل می آمد که باعث می شد بتوانم ببینم، گوشه دیوار ها خالی بود و همین طور دور ستون ها.
دست به کمر کنارم ایستاد و با تمسخر حرف زد:
_به نظرت جایی می ذارنش که ما ببینیم آقای نابغه؟
romangram.com | @romangram_com