#تئوری_یک_قاتل_پارت_53

صدای فریادش تنم را لرزاند.

_ بفهمی که چی بشه؟ ها؟ چی کاره بودی که بفهمی؟ با دست پس می زنی با پا پیش می کشی؟ یادت نیست چی بهم گفتی؟

هر دو نفرمان ساکت شدیم. انگار داشتیم آن بعد از ظهر کذایی را به یاد می آوردیم، همان بعد از ظهری که مرا بین بازوانش گرفته بود و طوری مانعم شده بود که چاره ای جز بودن در آغوشش نداشتم.

بغضم گرفت، بعد از دو سال عذاب و خودآزاری این حقم نبود!

_تو که نمی دونی چی به من گذشت.

صدایش لرزش عجیبی پیدا کرد اما با بی رحمی گفت:

_واسم مهم نیست، مهم الانه واسه من، دیگه تموم شده.

لب گزیدم تا بغضم نکشند؛ تمام شده بود این تمام چیزی بود که بعد از دو سال به دست آوردم.

صدای زنگ موبایل رشته افکارم را پاره کرد. یکی از نگهبان ها موبایلش را در آورد و جواب داد و ناگهان نگاهش روی بهزاد ثابت شد. جلو آمد و تلفن را روی آیفون گذاشت .

_خب، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم فضا خیلی روانتیک شده!

با شنیدن این صدای آشنا اخم کردم اما چون نتوانستم صاحبش را به یاد بیاورم، موقتا بی خیالش شدم.

_راستش داشتم به این فکر می کردم که شاید این طوری خیلی کسل کننده بشه؛ من حال و حوصله ندارم که بشینم به تجدید خاطرات شما گوش کنم پس یه کم قضیه هیجانی می شه توی اون سوله، یه بمب هست که به بمب توی ماشین وصله اگه بمبمی که توی سوله ست خنثی بشه، هر دو بمب ها خنثی می شن اما اگه برعکس بشه، شما منفحر می شید.

مرد بی ربط خندید که بهزاد عصبی پرسید:

_چی می خوای؟

_از اون آشیانه تا مرد، پونزده دقیقه راهه، کمتر از هشت دقیقه اش باقی مونده و پدرت احتمالا سعی می کنه بمب توی ماشین و خنثی کنه و وقتی که شما برید روی هوا تازه قضیه رمانتیک می شه.

نفس عمیقی کشید که ناخوداگاه گفتم:

_جون بکن بگو چی می خوای.

صدا خندید.

_بهتون یه ارفاقی می کنم، نگهبان هام الان دست شما رو باز می کنند و از اونجا می رن، بعدش خودتونید و خودتون!

او دوباره مکث کرد، در حالی که قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد گفتم:

_ باید چی کار کنیم؟

صدای خشک و بی انعطاف بهزاد جوابم را داد:

_ باید بمب رو خنثی کنیم!





سوم شخص

هومن با اضطراب اتاق دوازده متری را قدم می زد و در دل به هزار روش مختلف به مهرداد فحش داد.

این دو برادر چرا این طور بودند؟ چرا این قدر نفهم و کله شق و از خودراضی و بی شعور و بی...

در اتاق باز شد و با وارد شدن مهرداد، هومن نتوانست لیست ناسزاهایش را کامل کند.

_چی شد؟

انگار که عربده کشیده بود اما او در اصل فقط یک سوال پرسیده بود، یک سوال خشمگین و مهم!

مهرداد بی توجه به او در را بست و به آن تکیه داد. به زمین خیره شد و حرفی نزد. در ذهن داشت همه چیز را کنار هم می گذاشت تا نتیجه ای بگیرد اما هر لحظه بیشتر گیج می شد.

هومن که دیگر داشت منفجر می شد ضربه ای به شانه اش زد و گفت:

_ مرتیکه مگه من با تو حرف نمی زنم؟

مهرداد با خشم نگاهش کرد و غرید:

_ اگه لال شی می تونم فکر کنم!

_د اگه تو و اون برادر الدنگت فکر می کردید که من الان اینجا نبودم.

مهرداد یک دفعه تکیه اش را از در گرفت و جلو آمد:

_ ببینم تو اصلا از کجا بهزادو پیدا کردی؟

هومن لب گزید تا فحش کشش نکند.

_ناکجا آباد، می گی کدوم گوریه یا بگیرمت زیر مشت و لگد؟

مهرداد خونش به جوش آمد و با ابرویی بالا انداخته گفت:

_ زیادی زر می زنی ها، کارم گیرته وگرنه الان سالم نبودی!

هومن پوزخند زد و سینه به سینه اش ایستاد و لات مابانه گفت:

_ اون وقت چرا؟

یک دفعه در اتاق باز شد و مرد میان سال قد بلندی که خیلی هم عحله داشت سرش را داخل آورد و گفت:

_فعلا آتش بس بدید، با جفتتون کار دارم.





هر دو نفرشان به طرف در برگشتند و مهرداد با حیرت به پدرش نگاه کرد؛ آخرین باری که دیده بودش به هشت ماه قبل بر می گشت.

قبل از اینکه پدر صدایش کند خودش را جمع و جور کرد.

_ شما اینجا چی کار می کنی؟


romangram.com | @romangram_com