#تئوری_یک_قاتل_پارت_52

_ لذت انتقام، مهرداد من و رد کرد درست مثل کاری که اون دختره بی همه چیز با تو کرد، مهرداد اشتباه بزرگی کرد که من و رد کرد و طرف اون و گرفت.

چه کسی را می گفت؟ منظور باده از اون کی بود؟

_کی رو می گی؟

صدایش به طرز شگفت آوری پر از عشوه شد و با لحن کشداری گفت:

_ معشوقه برادرت.

حس کردم گوش هایم اشتباه شنیده اند! معشوقه مهرداد؟ مگر او هیچ وقت با کسی رابطه ای داشته؟ مهرداد و عاشقی؟! محال بود!

بهزاد هم وضع بهتری نداشت.

_معشوقه مهرداد؟ چرا چرت و پرت می گی؟

صدای پاشنه های بلند کفش های باده را شنیدم و دیدم که به سمت در سوله رفت، در نهایت قبل از اینکه بیرون برود برگشت و روبه بهزاد گفت:

_ اگه یه روزی دوباره دیدیش، بهش بگو ده سالش و بیخود هدر داده مها هنوز زنده ست، همین جاست.

پوزخندی به جفتمان زد و از سوله بیرون رفت که پشت سر او آرش داخل آمد.

کار نگهبان ها تمام شده بود و ما محکم به صندلی بسته شده بودیم. نمی دانستم چطور باید از این وضعیت خلاص شویم، چند بار تقلا کردم اما طناب ها انقدر محکم بودند که دستم بیشتر از قبل زخمی شد.

از فکری به ذهنم آمد، لب گزیدم و سعی کردم این قلب صاحب مرده ام را خفه کنم تا بتوانم حرف بزنم.

_آرش!

آنچنان اسمش را با تمنا صدا زده بودم که سریع به سمتم برگشت و خیره نگاهم کرد.

اشک هایم را به عقب راندم و گفتم:

_ آرش چرا این کارو می کنی؟ آخه از مردن ما چی گیرت میاد؟

مقابلم روی زانو نشست و با پشت دستش گونه ام را نوازش کرد. نگاهش روی اجزای صورتم می چرخید و طوری نگاهم می کرد، که انگار واقعا عاشقم بوده است!

یک لحظه به شک افتادم، یعنی واقعا ممکن بود که او...





ناگهان قطره ای اشک از گوشه چشمش روی گونه اش ریخت و لبخند تلخی زد.

_ ای کاش دوستم داشتی!

قلبم گرفت، یعنی واقعا به من علاقه داشته؟ پس چرا هیچ وقت نگفت؟ حتی قبل از آمدن شاهین هم حرفی نزده بود!

_چی می گی آرش؟!

با دست دیگرش اشکش را پاک کرد و خندید:

_ هیچ وقت نخواستی بفهمی که دوستت دارم حتی این آخرم امیدوار شده بودم که شاید دوستم داری اما، تو هیچ وقت ندیدیم.

یک دفعه صدایش خشن شد و گفت:

_ به خاطر اون عوضی، اون آشغال و داداش بی همه چیزش، تموم می شه باور کن اگه فقط یه بار، فقط یه بار بهم می گفتی که برات مهمم، الان اینجا نبودی ولی باور کن...

سرش را کنار گوشم آورد و غرید:

_ اگه برای من نباشی، برای هیچ کس نمی شی!

سرش را عقب آورد و قبل از اینکه بتوانم ببینمش، لب هایش را روی لب هایم گذاشت و با صدا مرا بوسید.

_ولش کن نامرد.

آرش بلند قهقهه زد و بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و عقب رفت.

_به پای هم پیر که نشدید اما حداقل باهم میمیرید؛ رمانتیکه، نه؟

پوزخندی زد و بدون هیچ حرف دیگری از سوله خارج شد. لحظه آخر، برگشت و نیم نگاهش به جفتمان انداخت و بعد از دید خارج شد.

هنوز دو نگهبان روی سرمان بودند و با کمی فاصله از نا ایستاده بودند. هرچند که طوری محکم بسته شده بودیم که محال بود بتوانیم حرکت کنیم.

کم کم ماشین ها راه افتادند؛ بهزاد شروع کرده بود به تقلا کردن و آرامش نمی گرفت. نمی دانم چرا ناخودآگاه تشرش زدم:

_ بتمرگ سرجات دیگه!

_کوری؟ نمی بینی ماشین ها دارند می رن! اگه به مرز برسند چی؟

دست خودم نبود که فریاد زدم:

_ به درک بذار برسند، داریم اینجا جون می دیم، تو نگران دختره ای؟

نمی فهمیدمش، ما اینجا گیر کرده بودیم و او به دنبال نجات دادن نیلوفرش بود؟ این دیگر چه حرف مسخره ای بود که زدم؟ نیلوفرش؟!

بهزاد پوزخند زد و با تمسخر گفت:

_بعد از دو سال، تازه داری این حرف و می زنی؟ الان نگران شدی؟

با تعجب فریاد زدم:

_نگران چی؟

_هر چیزی که از دست دادی! دو سال پیش دو دستی خودم و تقدیمت کردم تو گفتی فقط عاشق برادرمی، بعد از دوسال تازه الان داری حسادت می کنی؟





حس کردم خونم به جوش آمد! او به چه حقی این حرف ها را می زد؟ مگر خودش نبود که دوسال مرا در برزخ گذاشت؟ این حساب نمی شد؟

_تو داری این هارو می گی؟ دوسال کدوم گوری بودی؟ دوسال دروغ گفتی می فهمی؟! یک کلمه بهزاد، یک کلمه واسم کافی بود که بفهمم زنده ای!


romangram.com | @romangram_com