#تئوری_یک_قاتل_پارت_51
پریناز
بهزاد به سختی روی زانو نشست، از شدت حیرت دهانش باز مانده بود.
_تو دیگه کدوم عوضی هستی؟
مرد کچل دوباره خندید، دلم می خواست دهانش را گل بگیرم.
جلوی بهزاد ایستاد و گفت:
_من همونیم که چهار سال پیش داداشت و فرستاد سینه قبرستون، تو رو فرستاد یتیم خونه و کاری کرد که دو سال از زندگیت رو مرده سر کنی.
بهزاد که از خشم برافروخته شده بود فریاد زد:
_ توی عوضی اسمم داری یا نه؟
مرد کچل جلوی بهزاد زانو زد و گفت:
_ شیرزاد صدام می کنند، البته فامیلیمه برای تو که فرقی نداره؟ داره؟
_تو کی هستی؟ آخه چی از جون زندگی من می خوای؟
شیرزاد لبخند چندش آوری زد و با تمسخر گفت:
_کدوم زندگی؟ بدبخت تو از همون اول نحس بودی، هیچ وقت برات سوال نشد که بدونی مادرت کجا رفت؟ که بابات چرا ولت کرد؟ که چرا توی اون یتیم خونه اسباب بازی هزارتا نره غول تر از خودت شدی؟
تف کردن بهزاد به صورتش همزمان شد باا مشت محکم آرش.
نا خودآگاه اسم آرش را جیغ کشیدم که به سمتم خیز برداشت و سیلی محکمی حواله ام کرد که طعم خون را از گوشه لبم حس کردم.
از موهایم گرفت و مرا روی زمین کشید و جلوی بهزاد پرت کرد؛ لحظه ای نگاه جفتمان تلاقی کرد. درد و پشیمانی به وضوح در چهره اش بود.
آرش لگدی به کمرم زد که درد در کل بدنم پیچید و چیزی درونم فرو ریخت و سست شدم.
بهزاد با تمام توان فریاد کشید:
_ولش کن آشغال!
آرش با صدایی شیطانی عربده زد:
_ چرا؟ چون دست خورده توئه؟
بهزاد که از خشم قرمز شده بود روبه شیرزاد گفت:
_تمومش کن، من و که داری... دیگه این دختر به چه دردت می خوره؟!
شیرزاد از رروی زمین بلند شد و پوزخند زد:
_هیچ کدومتون بدردم نمی خورید همین جا می مونید تا زمانی که خر من از پل بگذره، اون دختره رو بیارید.
بهزاد با چشم های ترسیده به من زل زد که صدای جیغ و فریادی از دور آمد و طولی نکشید که دو نفر از آن غول ها، تن نالان دختری را دنبال خودشان کشیدند و به سمت کامیون جلویی بردند. صورت دختر کاملا خونی شده بود و پیراهن قرمز تقریبا در تنش پاره شده بود؛ باز هم وضع من بهتر بود.
بهزاد با تمام وجود فریاد زد:
_نیلوفر!
یک لحظه از اینکه اسمش را این طور فریاد زده بود، قلبم لرزید اما خیلی زود به خودم آمدم هر مرد دیگری هم که بود همین کار را می کرد.
شیرزاد با لحن کثیفی گفت:
_ توی این سوله و این کامیون، بمب کار گذاشته شده می خوام این ماشین ها از مرز رد بشن که اگه رد نشن. وای به حالتون می شه؛ به محض اینکه سرعت اون ماشین بیاد زیر ده کیلومتر بمب منفجر می شه! از اونجایی که دو تا بمب به هماتصال دارند اینجا هم می ره روی هوا پس به نفعته، به نفعه که اون کامیون رد بشه.
بهزاد با چشم های گرد شده گفت:
_ آخه الاغ، الان چه کاری از دست من بر میاد؟
شیرزاد خندید و گفت:
_از تو نه از بابات!
نیم نگاهی به آرش و افرادش انداخت و به داخل سوله اشاره کرد.
دوباره مارا دنبال خودشان کشیدند و جفتمان را در نهایت سردرگمی داخل بردند و به ستونی که مقابل در کرکره ای بود بستند.
پشت به پشت هم، بی کس و تنها، در انتظار مرگ!
همان طور که داستند دستمان را با طناب می بستند، باده با عشوه به سمت بهزاد رفت و مقابلش ایستاد اما چون پشتم به آن ها بود، هیچ دیدی نداشتم.
یک دفعه صدای عصبی بهزاد بلند شد.
_دستت رو بکش کنار!
باده داشت چه کار می کرد؟ به بهزاد دست زده بود؟ چه غلطا!
باده خندید و گفت:
_ از اولم که دیدمت ازت خوشم می اومد؛ تو اون موقع یه پسر بچه خام بودی اما، چشم هات توی تمام این سال ها فقط وحشی تر و خواستی تر شده!
بهزاد با نفرت گفت:
_ای کاش می فهمیدم این کثافت کاریا چی نصیبت می کنه!
باده فاتحانه گفت:
romangram.com | @romangram_com