#تئوری_یک_قاتل_پارت_50
یک دفعه بهزاد از جا پرید اما چون به صندلی بسته شده بود، دوباره روی صندلی افتاد و با نفرت گفت:
_ تو کدوم خری هستی؟
مرد کچل بی توجه به او نچ نچی کرد و گفت:
_نمی دونم مرد هایی مثل تو تا کی می خوان وجود داشته باشند؛ خسته نشدید از این غیرتی بازی ها؟ آخه برای کی؟ برای این دختره...
صدای فریاد بهزاد بلند شد.
_ در حدی نیستی که اسمش رو بیاری! حالم از آدم هایی مثل تو بهم می خوره؛ نه به این خاطر که روی اون دختر حساسم، چون حیوون هایی مثل تو نسل مارو به گند کشیدند.
خنده از لب های قهوه ای رنگ و نفرت انگیز مرد پاک شد و با خشم به آرش گفت:
_هنوز خبر نداره که چه آشی براش پختم؟
از روی صندلی بلند شد و دستور داد:
_ بیارشون.
به ثانیه نکشید که دو نفر از آن غول ها طناب را باز کردند و مرا از روی صندلی بلند کردند و دنبال خودشان کشیدند.
همه جای تنم درد می کرد و نای تقلا نداشتم و از طرفی از خودم بدم می آمد، که در چنین شرایطی بودم.
بهزاد در حالی که لب می گزید بدون تقلا کردن با آن دو نفر همراه شد و همه به سمت یکی از در ها رفتیم. کرکره خیلی زود بالا رفت و از شدت نور با درد چشم هایم را بستم. حالا آن ها به زور و کورکورانه مرا دنبال خودشان می کشیدند.
ناگهان ایستادند و مرا به سمت زمین پرت کردند، که با شکم به زمین خوردم و چون دست هایم بسته بود با صورت زمین خوردم و سوزش و درد را روی گونه ام احساس کردم. به زحمت بلند شدم و چشم هایم را با کردم و با دیدن آنچه که مقابلم بود دهانم باز ماند!
صدای ریز مرد کچل از پشت سرمان بلند شد.
_به دارایی من سلام کنید رفقا، تحفه درویشانه ایه که می ره به پاکستان.
خودم را روی زمین جمع و جور کردم و به ده فروند کامیون جنگی که با اسلحه پر شده بودند، نگاه کردم.
حتی یک پلیس رده پایین هم می فهمید که این همه اسلحه، برای شروع اولیه یک جنگ کافی ست!
سوم شخص
هومن با اخم و دست های مشت شده راهروهای بیمارستان را زیر پا می گذاشت و فکر می کرد که در این شرایط مهرداد اینجا چه غلطی می کند؟
همزمان از دست خودش هم عصبانی بود، که قول تضمین جان بهزاد را به او داده بود و حالا نمی توانست پیدایش کند! خدا می دانست که از سر صبح که ردش را گم کرده بودند، احد و ناسی نمانده بود که هومن سرش فریاد نزده باشد دست خودش نبود، نسبت به این مرد کم تجربه و آسیب دیده احساس مسئولیت می کرد.
از ایستگاه پرستاری شماره اتاق را پرسید و پشت در نیمه باز اتاق قرار گرفت. مهرداد شیک پوش، مشغول سین جیم کردن احسان بود و احسان که تازه به هوش آمده بود نا نداشت وارد شود.
داخل نرفت و همان جا دست به سینه ایستاد، باز خدا را شکر می کرد که سه ماه پیش عقلش درست کار کرده بود و داخل بازوی راست بهزاد، ردیاب کوچکی کارگذاشته بود. مشکل اینجا بود که حالا نمی توانست پیدایش کند.
بالاخره مهرداد از اتاق بیرون آمد و بی توجه به او، نفسش را با حرص بیرون داد و سرش را به دیوار چسباند خستگی از سر و رویش می بارید.
_می خوام کمکت کنم.
با تعجب به سمت هومن برگشت و سریع اخم کرد؛ مثل پلیس های معمولی دست به اسلحه نبرد، آن قدر به خودش تسلط داشت که دست خالی از پس چند نفر بر بیاید.
_تو کی هستی؟
هومن به او نزدیک شد و گفت:
_ اومدم اینجا تا از برادرت بهت خبر بدم صبر کن!
قبل از اینکه مهرداد او را سینه دیوار بچسباند و خرخره اش را بجود دستش را بلند کرد و گفت:
_داستانش طولانیه، فقط بدون من این مدت حواسم بهش بوده؛ الان توی خطره همون اون، هم دختره.
دختره!
دیشب وقتی که متوجه شد پریناز هم آنجا بوده داشت می سوخت، فهمیده بود که تمام قضیه حقه بوده.
_از کجا می دونی؟ نمی فهمم چی می گی!
_برادرت یه ردیاب داره؛ من ردش رو گم کردم اما دم و دستگاه شما پیشرفته تره جون برادرت رو دوست داری یا نه؟
مهرداد دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:
_اسمم داری یا فقط اومدی از داداشم خبر بدی؟
_هومن افشار، حالا می خوای پیگیر بشی یا نه؟
مهرداد با اخم به او نگاه کرد، برای پیدا کردن بهزاد حتی اگر لازم بود تا ته جهنم می رفت؛ تا زمانی که مجوز نبش قبر می آمد مجبور بود به هر ریسمانی که سرش به بهزاد برسد چنگ بزند.
romangram.com | @romangram_com