#تئوری_یک_قاتل_پارت_49
با صدای فریاد بهزاد جفتمان خشک شدیم.
_ خفه شو بی شرف!
آرش یک ابرویش را تعجب بالا انداخت و گفت:
_ به به غیرتی هم که می شی، ببینم خیلی دوستش داری؟
فریاد زد:
_ بیشتر از من؟ آشغال من که بهت گفتم عاشقشم، گفتم می خوامش؛ چرا بهم نارو زدی نامرد؟!
بهزاد پوزخندی زد و گفت:
_ عاشق؟ یه چیز بگو بگنجه کدوم عاشقی با عشقش این کارو می کنه؟
آرش دوباره فریاد کشید.
_اون پسم زد، مثل یه آشغال از زندگیش انداختم بیرون!
با سردرگمی به مناظره نا مفهوم این دو مرد خیره شدم. حالا که روی زمین افتاده بودم، بهتر دیدم که دور تا دور سوله به فاصله هر سه قدم، یک نگهبان کلاش به دست ایستاده است.
بهزاد با درد سرش را به طرفین تکان داد.
_ تو واقعا نفهمی به خاطر عشق مسخره تو، تا حالا کلی آدم مردند فقط به خاطر یه دختر!
صدای ساییده شدن آهن بلند شد و یکی از کرکره های سوله بالا رفت و نور شدیدی به داخل آمد.
چشم هایم را با درد ریز کردم و دیدم که سه سایه قد بلند داخل آمدند و با قدم های محکم به این سمت حرکت کردند.
در سوله دوباره بسته شد و توانستم به آن ها نگاه کنم.
مرد مسنی که وسط راه می رفت و جوان قد بلندی از سمت راستش می آمد و سمت چپش، با دیدن چهره اش آه از نهادم بر آمد.
_باده!
مثل همیشه یکی از لباس مسخره اش را به تن کرده بود و موهای شرابی رنگش را از زیر شال حریر سفیدش بیرون انداخته بود؛ بودنش در کنار آرش نشان می داد که او چه کاره است، البته او در اصل خود شیطان بود.
کسی که حتی سر مهرداد راهم کلاه گذاشت.
مرد مسن که سرش تقریبا کچل شده بود روی صندلی فلزی که یکی از محافظان آورده بود نشست و نگاهی به بهزاد انداخت و ریز خندید. صدایش وقت حرف زدن مثل صدای موش ریز و نچسب بود.
_آرش خیلی خوب ازت پذیرایی کرده ها، پسر خودمه.
احتمالا اگر دایی این حرف را می شنید درجا سکته می زد.
آب دهانم را به زور قورت دادم، درونم آشوب بود و نمی دانستم چه می شود.
بهزاد با نفرت نگاه از باده گرفت و روبه مرد گفت:
_ تو دیگه کی هستی؟ این بازی ها برای چیه؟
مرد کچل دوباره خندید:
_همونی که این همه مدت دنبالش بودی! مهمونی دیشب خوش گذشت؟! من که دوستش داشتم.
نیم نگاه منزجر کننده ای به من انداخت و ادامه داد:
_ تو خیلی خوب می رقصی دختر جون، دوست دارم امتحانت کنم.
romangram.com | @romangram_com