#تئوری_یک_قاتل_پارت_6
همراه هم اتاقی هایم از سلول بیرون آمدم. فضای زندان های ایران با آنچه که در فیلم های خارجی نشان می داد خیلی متفاوت بود. هرچند که لباس فرم طوسی داشتیم اما کسی از آن استفاده نمی کرد! تا چشم کارمی کرد مرد های گنده ای را می دیدی، که یا رکابی به تن داشتند یا پیراهنی که دکمه هایش را باز گذاشته بودند. اینجا اکثرا قلدر بودند!
زندان شباهت عجیبی با یتیم خانه دوران کودکیم داشت.
وارد که شدم خبری از زمین چمن و دستگاه های ورزشی نبود. کف حیاط سیکان بود و فقط یک تور والیبال وسطش قرار داشت، که بلافاصله چند نفر دورش جمع شده بودند.
به سمت گوشه حیاط رفتم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. هنوز هم وقتی یک اکیپ از کنارم می گذشت نگاه عجیبشان را روی خودم حس می کردم.
همه مرا با لقب«غریبه دیوونه» می شناختند. قیافه ام به زندانی نمی خورد، احتمالا باید برای پزشکانی که خودشان را در هچل می اندازند زندان خاصی تعبیهدکرده باشند
مشغول تماشای سایر زندانی ها بودم. صدای عربده و فریاد از هر طرف می آمد. نگهبانان بی توجه به زندانی ها از بین آن ها عبور می کردند. عده ای مشغول خالی بندی بودند و یک سری های دیگر پاستور بازی می کردند. اینجور چیزها اینجا غیر قانونی بود، اما امان از یک برگه مستطیل شکل به اسم اسکناس!
عجیب معجزه می کرد حتی اینجا و در زندان!
با ضربه محکمی که روی میز مقابلم خورد از جا پریدم. نیمکت ها از دو تخته که به عنوان صندلی و یک میز متصل به آن ها که در وسط قرار داشت تشکیل شده بودند.
نگاهی به دو مردی که روی سرم ایستاده بودند انداختم. نوچه های قلدر زندان بودند؛ باورم نمی شد چیزی که همیشه در فیلم ها دیده بودم حالا برای خودم پیش بیاید!
ابرویی بالا انداختم:
_چی شده؟
یکی از آن ها که کچل بود سرش را به عقب پرت کرد و قهقهه زد. دیگری دست به سینه ایستاد و گفت:
_ خوشگله پسر بلده حرفم بزنه؟
چشم هایم را در حدقه چرخاندم، این ها دیگر از جانم چه می خواستند؟!
مرد کچل یک دفعه اخم کرد و صدایش را پس کله بزرگش انداخت:
_ نشنفتی داشم چی گفت؟
بی حوصله نگاهش کردم و گفت:
_ من شما رو نمی شناسم!
صدای بلندی از پشت سرم گفت:
_ اوهو شاخ پسر چه لفظ قلمم حرف می زنه! جنابعالی دکتر مکتری هستی؟
خواستم بلند شوم و فریاد بزنم بله هستم، می توانم از تک تک استخوان هایت اسم ببرم و خردشان کنم!
اما حیف که نمی توانستم! افرادی که توانسته بودند مرا سه ماه بی نام و نشان و دور از همه نگه دارند می توانستند همین جا سرم را زیر آب کنند، باید مراقب می بودم.
بلند شدم و گفتم:
_ من یادم نیست چی بودم.
مرد کچل دوباره خندید و گفت:
_ مهم نیست چی بودی بچه مهم اینه الان زندونی هستی! راه و رسم زندون و که می دونی؟!
بی احساس به صورتش زل زدم و بی توجه به او عقب گرد کردم که ناگهان حرکت چیزی را به سمت صورتم دیدم و صحنه آهسته شد.
بعد از تصادف این طور شده بودم. هر وقت که چیزی با سرعت و غیر منتظره به سمتم می آمد انگار همه چیز کند می شد و من می توانستم مسیر دقیق حرکت جسم را پیش بینی کنم.
قبل از اینکه مشتش به صورتم بخورد مهارش کردم و دستش را به پشتش پیچاندم و به لگدی که پشت زانویش زدم، روی زمین افتاد.
صدای فریاد و حیرت بلند شد.
کسی حرکت نمی کرد و همه با تعجب به این صحنه نگاه می کردند. خودم هم از این واکنش تعجب کرده بودم، درست شبیه اولین مبارزه ام با آرش!
romangram.com | @romangram_com