#تئوری_یک_قاتل_پارت_5



کتش را درآورد و گفت:

_ خب، چه خبره؟



پرونده جدید را دستش دادم:

_ پرونده اون تصادفه ست، خداروشکر کلا سه صفحه توضیحات داره! باید خودمون بریم دنبالش.



به وضوح بادش خالی شد:

_ ای بابا! من که تازه از بیرون اومدم.





بی توجه به او کت چرمم را پوشیدم و گفتم:

_من می رم سر صحنه جرم هرچند که فکر نمی کنم چیزی مونده باشه اما برای شروع خوبه. تو ببین می تونی گزارشی چیزی پیدا کنی، بهم زنگ بزن.



به سمت در رفتم که با صدای احسان متوقف شدم:

_خوبی بهزاد؟ سر حال نیستی!



از روی شانه ام نگاهی به او انداختم. چشم های آبی رنگش ریز شده بود و با دقت به من نگاه می کرد. این مرد جزء معدود افراد باهوشی بود که دیده بودم.



روزنامه ای که پشت سرش روی میز گذاشته بودم، مثل خاری در چشمم فرو رفت، خط به خط اخبار صفحه اولش را به یاد داشتم.



_خوبم، یادت نره خبر بدی.



از اداره بیرون زدم و با موتور به سمت صحنه جرم حرکت کردم.



خیلی طول کشید تا توانستم دوباره یک وسیله نقلیه را برانم. تصادف احتمالا یکی از وحشتناک ترین خاطرات هر فرد است. هنوز هم نمی توانم سوار ماشین شوم خیلی طول کشید تا توانستم از همین موتور هم استفاده کنم.



دو سال زمان کمی نبود! دو سال در کنار عزیزانت زندگی کنی، در هوای آن ها نفس بکشی حتی به دیدارشان بروی اما هیچ کس تورا نشناسد!



دو سال بود که هر روز گریم می کردم. رنگ موهایم را به کل عوض کرده بودم، لنز مشکی می گذاشتم و عینک می زدم و بر خلاف گذشته ته ریش ملایمی هم داشتم. رنگ پوستم را به وسیله کرم و پودر تیره تر می کردم و حالا وقتی به این بهزاد جدید نگاه می کردم، گاهی اوقات خودم از این همه تغییر متعجب می شدم.



با این حال اگر هنوز هم کمی دقت می کردی و ذهنت را به کار می انداختی، می توانستی بفهمی که من همان آدم قبلی هستم.



صدای زنگ خوردن موبایلم را خیلی ضعیف شنیدم. موتور را کنار خیابان نگه داشتم و همان طور که کاسکتم را در می آوردم جواب دادم.



_بله؟



صدایش عصبی بود:

_ کجایی؟ باید ببینمت!



نگاهی به ساعت مچی فلزیم انداختم و گفتم:

_ یه ربع دیگه اونجام.



قطع کردم و به پیاده رو زل زدم. از شانس گندم کنار پارک ایستاده بودم. خیلی وقت بود که سعی می کردم از مردم دوری کنم؛ طاقت دیدن آدم هایی را نداشتم که معمولی زندگی می کردند چیزی که من هم لیاقتش را داشتم!



نفسم را بیرون دادم و دوباره حرکت کردم.



«دو سال و سه ماه قبل»

به محض اینکه تایم هوا خوری اعلام شد روی تخت نشستم. دلم برای خودم می سوخت که از بودن در بند این قدر خوش حال شده بودم! بعد از سه ماه بالاخره از آن سلول انفرادی کذایی بیرون آمده بودم.



هنوز هم کسی حاضر نمی شد نزدیکم شود، چه کسی به دیوانه ای که حافظه اش را از دست داده بود نزدیک می شد؟ حتی دقیقا نمی دانستم جرمم چیست که اینجا هستم!




romangram.com | @romangram_com