#تئوری_یک_قاتل_پارت_4
_ حالا چی؟ می کشیم؟
بهزاد موبایل افکاری را از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت:
_ من نه!
بلافاصله شماره ای را ثبت کرد و با آن تماس گرفت. بعد از چند ثانیه تماس برقرار شد. بهزاد موبایل را داخل ماشین و روی صندلی راننده انداخت. صدای الو گفتن از پشت شنیده می شد.
بهزاد پوزخندی به قیافه حیرت زده افکاری انداخت و ماسکش را دوباره بست و به راه افتاد.
تا زمانی که برای کشتنش می آمدند افکاری زنده می ماند، بر خلاف حرفی که زده بود هنوز هم کشتن برایش ساده نبود.
این مرد هیچ وقت قاتل نبود!
بهزاد
در شلوغی اداره هرکس مشغول یک کاری بود. به خصوص حالا که از در و دیوار پرونده روی سرمان می ریخت!
_کیاراد؟
همان طور ایستاده به سمت صدا برگشتم و رو به فرمانده گفتم:
_بله قربان؟
کاملا مشخص زود که کلافه شده است
_ این اعظمی کجاست؟ یک ساعته دارم دنبالش می گردم!
محض ظاهر سازی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
_ نمی دونم قربان، چی شده؟ سرم خلوته اگه کاری هست...
انگار منتظر همین حرف بود که پوشه را روی میز انداخت و همان طور که بیرون می رفت گفت:
_ پرونده جدیده. یه نگاهی بهش بنداز اما خیلی درگیر نشو
وقتی که اطاعت کردم، فرمانده آن قدر دور شده بود که صدایم را نشنود نفسم را با حرص بیرون دادم و در شیشه ای اتاق را بستم.
اتاق که نه، بیشتر شبیه به پارتیشن بود. کل سالن تجسس همین طور بود، از آزمایشگاه ها گرفته تا دفتر ها همه شیشه ای بودند. به گمانم برای این بود که فرمانده روی کار همه نظارت داشته باشد.
دوباره کنار میز برگشتم، دست هایم را ستون تنم کردم و روی پرونده خم شدم. حقیقتا بعضی اوقات تعجب می کردم که چطور می توانند پرونده های پیچیده جنایی را حل کنند! افرادی که کنار من در این دایره کار می کردند، هر روز مرا می دیدند احوال پرسی می کردند و این روند برای دوسال تمام تکرار شده بود اما حتی یک بار هم یک نفر با شک به من نگاه نکرد و نگفت چقدر قیافه ات برایم آشناست!
انگار نه انگار من همان بهزاد نامداری بودم که دو سال قبل با یک مرگ سوری پرونده ام بسته شده بود! حتی اسمم هنوز همان بود، فقط فامیلیم را عوض کردم.
سرم را تکان دادم تا از این افکار راحت شوم. پرونده را باز کردم و به محض اینکه چشمم به لاشه ماشین افتاد، جریان را فهمیدم.
تصادف سنگینی که دو هفته پیش، زیر پل همت اتفاق افتاد. خودرو پرشیا با یک ون مشکی تصادف کرده بود و یک سمتش تقریبا له شده بود. هر سه سرنشین ماشین در دم جان داده بودند، راننده ون هم همین طور این پرونده هیچ شاهدی نداشت!
پرونده خلوتی بود. فقط سه صفحه کاغذ داخل این پوشه بود، همان که خودم از اخبار شنیده بودم.
با باز شدن در اتاق سرم را بالا آوردم به احسان نگاه کردم. لبخند شرمنده ای زد و گفت:
_به خدا ترافیک بود!
بی حوصله سر تکان دادم:
_ این رو برو واسه رییس بگو، نه واسه من.
قیافه اش در هم شد و داخل آمد.
هر دو نفرمان یک تیم بودیم، هردو نفرمان کارشناس صحنه جرم بودیم البته به ظاهر! من هیچ دوره ای برای این کار نگذرانده بودم، در اصل کسی که هویتش را دزدیده بودم این کاره بود!
romangram.com | @romangram_com