#تئوری_یک_قاتل_پارت_3



قبل از اینکه افکاری به خودش بیاید، چاقو را بالا برد و محکم به ران پایش ضربه زد. فریادش در سکوت خیابان فرعی پیچید این فریاد ها دیگر عادی شده بود!



_اگه هنوز یادت باشه، من یه دکترم خیلی خوب می دونم چه بلایی سرت بیارم که با درد جون بدی! حرف بزن.



افکاری فقط با چشم های خیس شده به او نگاه کرد. بهزاد پوزخندی زد و چاقو را بیرون آورد و دوباره به پایش ضربه زد و خودش را عقب کشید.



افکاری روی زمین افتاد و سعی کرد روی زخم هایش را فشار بدهد. خون ریزی خیلی زیاد بود، بهزاد راست می گفت.



افکاری با درد نالید:

_ من رو بکش و تمومش کن، اونا خانواده ام رو می کشند.



_من نمی خوام جون کثیفت و بگیرم! یا حرف می زنی یا من خدمتت می رسم.





افکاری به سکسکه افتاده بود.

رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشم هایش دو دو می زد.



هیستریک خندید و فریاد زد:

_من می خوام بمیرم؛ از چی می ترسونیم؟



بهزاد پوزخندی زد و موبایل قدیمی ای از جیبش بیرون آورد. سریع شماره گرفت. صدای زنانه ای بعد از چند لحظه پاسخ داد:

_الو؟



بهزاد خیره به قیافه بهت زده افکاری گفت:

_ سلام خانم افکاری، از نمایندگی تامیر پکیج تماس می گیرم می خواستم ببینم تعمیرکار ما اونجا اومده؟



خانم افکاری سریع گفت:

_ بله بله، مشکلی پیش اومده؟



_نه خانوم فقط لطف کنید به اون آقا بگید در دسترس باشند.



بدون حرفی دیگری تلفن را قطع کرد. رو به افکاری گفت:

_خب؟ هنوزم سر نترس داری؟



به محض اینکه افکاری جواب نداد، بهزاد لگدی به پای مجروحش زد و فریاد او بلند شد:

_ د بنال دیگه!



افکاری در حالی که نفس نفس می زد گفت:

_ نکششون!



بهزاد پوزخندی زد. چطور برای زندگی التماس می کردند؟ برای چیزی که از او گرفته بودند!

بالاخره با من و من گفت:

_ یه شماره بود... من نمی دونم کی بود، من فقط تلفنی اطلاع می دادم.



بهزاد مشکوک نگاهش کرد:

_شماره رو بگو.



بعد از اینکه شماره را سیو کرد، نگاه وحشتناکی به صورت بی رنگ مرد حقیر مقابلش انداخت:

_تو اولین نفری نیستی که دارم می رم سراغش وای به حالت افکاری وای به حالت اگه بفهمم من و پیچوندی، آدم کشتن مثل قبل برام سخت نیست!



با ضعف جواب داد:


romangram.com | @romangram_com