#تئوری_یک_قاتل_پارت_2

مرد سیاهپوش همین طور که فاصله چند قدمیشان را طی می کرد با تمسخر گفت:

_ یه آدم مرده نیازی نداره که دزدی کنه!



به آنی رنگ از چهره اش پرید. مرد سیاهپوش از این تغییر، لبخندی زد و با آرامش گفت:

_فکر کنم حافطه ات داره ریکاوری می شه؛ من رو یادت میاد؟



گره نیم ماسکش را باز کرد و آن را داخل جیبش گذاشت. حالا به وضوح می توانست لرزش بدن او را ببیند.



_حتما یادت میاد! تجربه نشون می ده که جاسوس ها حافظه خوبی دارند، آقای افکاری!



هردو مرد مقابل هم ایستاده بودند، قد بلند مرد سیاهپوش روی هیکل تپل و لرزان افکاری سایه انداخته بود. از نگاه کرد به چشم های سبز وحشیش وحشت داشت، اولین بار که این مرد را دیده بود در این چشم ها معصومیت خاصی وجود داشت تا آن جا که می دانست، بهزاد نامدار بلد نبود به کسی آسیب بزند.



لبخند احمقانه ای زد و ملتمس گفت:

_ ب...بین! من فقط... فقط مجبور بودم اون کارهارو انجام بدم ...



بهزاد یکی از ابرویهای خوش حالتش را بالا انداخت:

_ منظورت از اون کارها، جاسوسیه دیگه؟ آره؟!





صدای فریادش تن افکاری را به رعشه انداخت، مرد گنده پلک هایش را محکم روی هم فشار می داد و نمی دانست چطور از این معرکه نجات پیدا کند.

نامدار قطعا برای کشتنش اینجا آمده بود مشخص بود که این مرد، همان بهزاد سابق نیست!



بهزاد سرش را به او نزدیک کرد و دقیقا کنار گوشش زمزمه کرد:



_ مجازات خائن چیه جناب افکاری؟ چی به جز مرگ؟



لحن افکاری تقریبا گریان بود:

_ توروخدا من زن و بچه دارم، مجبور بودم خانواده ام رو می کشتند



_آخه بدبخت! فکر کردی اونا تورو به حال خودت می ذارن؟ فکر کردی پول کثافت کاری هات رو دادند و تموم؟ می کشنت!



افکاری که هنوز نتوانسته بود حضور بهزاد را هضم کند زمزمه کرد:

_تو چطور زنده ای؟ من گزارش...



تیزی چاقو که روی شاهرگش قرار گرفت نفسش بریده شد و اشک به چشمانش دوید.



صدای بهزاد زخم خورده و خشمگین بود:

_ از گندکاریات برام نگو، من فقط ازت یه اسم می خوام! بالا دستیت کی بود؟ به کی گزارش می دادی؟



افکاری به جای اینکه جواب بدهد سرش را با ناباوری تکان می داد، ضربان قلبش آن قدر بالا رفته بود که باعث شد تیزی چاقو پوست گردنش را خراش بدهد. خیسی خون را که روی گردنش احساس کرد شروع کرد به التماس.



_تورو خدا، تورو به هرکی که می پرستی زن و بچه دارم!



بهزاد از بین دندان های کلید شده اش غرید:

_یه اسمه بنال تا برم.



افکاری در حالی که گریه می کرد سرش را به طرفین تکان داد:

_می کشنم...



_اگرم نگی من می کشمت، زر بزن .



اما او فقط اشک می ریخت. بهزاد در چند ماه گذشته آنقدر چنین صحنه هایی دیده بود که دیگر برایش عادی شده بود. وقتی به این فکر می کرد که الان می توانست سر زندگیش باشد ولی همه فکر می کنند که او مرده است، تمام تنش در آتش خشم می سوخت!


romangram.com | @romangram_com