#تئوری_یک_قاتل_پارت_47

حالا دیگر روبرویم ایستاده بود. سرش را جلو آورد و گونه ام را نوازش کرد:

_ حتی اگه تو باشی، عشق من!

دهان باز کردم تا از خودم دفاع کنم که در اتاق با شدت باز شد و دو مرد اسلحه به دست وارد شدند و قبل از اینکه بتوانیم واکنشی نشان بدهیم، ما را به رگبار بستند.





فصل سوم



پریناز



دائم احساس می کردم چیزی مچ دستم را می خاراند اما هر چه تقلا می کردم، بی فایده بود.



انگار که در یک چرت عصرانه بودم که حتی نا نداشتم خودم را تکان بدهم، بدنم به شدت سست بود و چند ثانیه یک بار از خواب می پریدم. از اطرافم صداهای محوی می آمد، همه چیز آن قدر نا مفهوم بود که حس می کردم کسی از ته چاه زمزمه می کند.



بزاق دهانم را به زور قورت دادم و از سوزش گلویم متعجب شدم. این سوزش مرا یاد دوران دبستانم می انداخت که بعد از یک زنگ ورزش طولانی شیفت بعد از ظهر، آن قدر جیغ می کشیدم که وقتی به خانه می رسیدم، نا نداشتم سلام کنم.



چیزی از پستوی ذهنم یادآوری کرد که من دیگر دبستان نمی روم، که این یک چرت بعد از ظهر نیست و اینجا جایی نیست که باید باشم!



قبل از اینکه دوباره چرت بزنم، سرم را تکان دادم و از این درد متعجب شدم. انگار که چرت بعد از ظهرم را روی صخره های سرد گذرانده ام.



چرخی به گردنم دادم و سعی کردم چشم هایم را باز کنم، اما به جای آن ها دهانم باز شد و گفتم:

_آب.



یعنی فکر کنم که گفتم صدایم آن قدر آهسته بود که خودم هم مطمئن نبودم که چیزی را به زبان آورده باشم.



زمزمه های بی معنی نزدیک تر و بلند تر شد.



_آب.



این بار صدای خودم را شنیدم و از این همه ضعف و ناتوانی تعجب کردم. از کی تا به حال خواب های عصرگاهی این قدر خسته کننده شده بود؟!



یک دفعه یخ زدم و نفسم بند آمد.



با چشم های گشاد شده با اطراف نگاه کردم و نفس نفس زدم.



قطرات آب یخ از سر و صورتم می چکید و مثل هزاران سوزن دردناک در جای جای بدنم فرو می رفت.



یک دفعه شروع به سرفه کردم و هوا را عمیق نفس کشیدم.



هنوز حواسم سرجایش نبود و آنچه را که می دیدم باور نمی کردم، اینجا دیگر کجا بود؟ من در این خراب شده چه می کردم؟



در فضایی که شبیه به آشیانه هواپیما بود، چشم چرخاندم و نگاهم روی جسم خونی اما قوی مردی ثابت ماند. مقابل من روی یک صندلی فلزی خراب نشسته بود و طناب های کهنه ضخیم تمام بالا تنه اش را در بر گرفته بودند.





با دیدن او در این شرایط چشم هایم از قبل هم گشاد تر شد، خدایا اینجا کجا بود؟ بهزاد اینجا چه می کرد؟ این چه وضعیتی بود؟



یک دفعه ذهنم جرقه زد و همه چیز تداعی شد، از مراسم بالماسکه، تا دیدن آن زوج، رقصم با مرد ناشناس، قطعی برق و بهزاد...



بهزاد را دیده بودم بهزاد زنده بود، او اینجا بود!



اشک تا پشت چشمم جلو آمد اما همین که یاد اتفاق بعدی افتادم وحشت تمام وجودم را گرفت.



بی شک اگر بهزاد خودش را جلوی من ننداخته بود، الان مرده بودم! در آن لحظات که صدای شلیک گلوله داشت کرمان می کرد، فقط مرا در آغوش گرفت و فارغ از سرنوشتی که چند ثانیه قبل برایم تعیین کرده بود از من حفاظت کرد.


romangram.com | @romangram_com