#تئوری_یک_قاتل_پارت_46
_بهزاد، تو مردی!
چیزی درونم زبانه کشید و آتشم زد. این قدر مشتاق مرگم بودند؟ بس نبود هرچقدر ردم کرد حالا می خواست این طور عذابم بدهد؟
از بین دندان های کلید شده ام گفتم:
_ می بینی که زنده ام، دست پر برگشتم راستش تو توی برنامه امشبم نبودی اما، حالا فکر کنم بد نباشه یه کم تجدید خاطره کنیم.
سرگردان نگاهم کرد و از بین لب های نیمه بازش گفت:
_ چی؟
نیم نگاهی به اطراف انداختم، فضا آنقدر تاریک بود که ما از این جا جیم بزنیم و کسی نفهمد.
دستش را کشیدم و او را دنبال خودم راه انداختم. با احتیاط به سمتی از سالن که می دانستم در چند اتاق قرار دارد رفتم. خداخدا می کردم، که خالی باشند و بتوانم دو کلام حرف بزنم.
دست چپم تقریبا داشت می سوخت و ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت.
به محض اینکه دستم به دست گیره رسید، در را باز کردم و جفتمان را داخل اتاق انداختم. در را بستم و از آن جا که کلید روی قفل بود، در را قفل کردم.
نفس عمیقی کشیدم که در سینه ام خفه شد و با درد به سمت پریناز برگشتم.
انگار که روح سرگردان دیده باشد، با چشم های تهی شده نگاهم می کرد و به زور پلک می زد!
قدمی جلو رفتم که او عقب رفت. از این ترس تعجب کردم مگر او کاری کرده بود که می ترسید؟
_تو اینجا چی کار می کنی؟
نفس عمیقی کشید که تبدیل به سرفه شد؛ با اخم نگاهش کردم. این دختر چه مشکلی داشت؟ مگر من اذیتش کرده بودم؟
_اونی که باهات می رقصید کی بود؟
بریده بریده گفت:
_ هیچ..کی .
یک ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
_ با شبح می رقصیدی؟ پریناز تو اینجا چی کار می کنی؟ بعد از دو سال چرا دارم اینجا می بینمت؟ می دونی اینجا کجاست؟
قدم به قدم جلو می رفتم او هم پای من عقب نشینی می کرد. دلم می خواستم دستش را بگیرم و بگویم چه مرگت شده دختر؟ اما حیف که توانایی لمسش را در خودم نمی دیدم.
مشغول ماساژ دادن دست چپم شدم و نفس عمیق کشیدم که او گفت:
_تو می دونی اینجا چه خبره؟
_آره، تقریبا من اینجا دنبال یه نفر اومدم اما، اصلا نمی فهمم تو اینجا، تنها، اونم با این وضع چی کار می کنی؟
و سعی داشتم که به ظاهرش خیلی اشاره نکنم؛ چون احتمالا از بحث اصلی منحرف می شدیم.
_دنبال کی اومدی؟
وسط اتاق ایستادم و فقط به او زل زدم. امیدوار بودم فقط امیدوار بودم که این سوال ها بی معنی باشد و طرحی که توی ذهنم شکل گرفته است، واقعی نباشد.
_یک کلام به من بگو و راست بگو با آرش اومدی؟
پلک هایش را روی هم گذاشت و از گوشه چشمش اشک سرازیر شد:
_ آره.
پریناز
هنوز توی شوک بودم و آنچه را که دیده بودم باور نمی کردم. این بهزاد بود؟ مرد جذابی که دیده بودم بهزاد بود؟ بهزاد مرده؟ روحش بود؟ نبود؟
با گیجی نگاهش می کردم و او هم با درد!
فکر کنم وقتی که اسم آرش را شنید، فاز و نول قاطی کرد.
همان طور که دست چپش را ماساژ می داد جلو آمد و گفت:
_ تو با آرش محسن پور اومدی توی خونه مافیا؟
سر تکان دادم که او دوباره راه رفتنش را از سر گرفت.
حالا برق خشم و درد و ناامیدی باهم توی چشم هایش مشخص بود. صدایش خشن شد و غرید:
_می دونی اون چیکاره ست؟
_آره، بهزاد ...
دستش را بالا آورد و با درد چشم هایش را بست:
_پس بگو تمام این دو سال منتظر بودم که دنبالم بگردید، اما هیچ کدوم شما از اولم همدست بودید!
_چی؟ نه! تو خبر...
_من خبر دارم و برگشتم تا هرکسی که بهم خیانت کرده رو مجازات کنم.
هرکسی تمام رابط ها در مدت یک سال گذشته کشته شده بودند، پس یعنی بهزاد آن ها را کشته بود؟ بهزاد قاتل بود؟
با ترس عقب رفتم و محکم به کنسول خوردم.
بهزاد با قدم های آرام و محکم جلو می آمد؛ با این نیم ماسک مشکی شاهانه، خیلی جذاب شده بود حیف که زمرد های فریبنده اش با لنز مشکی مخفی شده بود.
_بهزاد!
پوزخندی زد و گفت:
_ بهم خیانت کردی پریناز؛ احتمالا خودت می دونی مجازات خائن فقط مرگه.
romangram.com | @romangram_com