#تئوری_یک_قاتل_پارت_45
_فکر نکنم، اگه این طور بود که کامران خبر می داد!
نیلوفر تشرم زد:
_آره اما، صبر کن ببینم میکروفون من قطع شد.
با تعجب نگاهش کردم که همان لحظه صدای بوق بلندی در گوشم پیچید و میکروفون من هم هم قطع شد.
_چه خبر شده؟
شانه بالا انداختم و به اطراف نگاه کردم اما هیچ کس واکنشی نشان نداده بود، یعنی مشکل از ما بود؟
همان طور که داشتم اطراف را می پاییدم یک دفعه نگاهم از روی چهره بدون ماسکی گذشت. با تعجب دوباره به همان سمت نگاه کردم که...
نفسم گرفت و حس کردم قلبم از تپش ایستاد، این...
چه می دیدم؟
او واقعا پریناز اینجا چه می کرد؟ شبح بود یا واقعیت؟
به محض اینکه مرا دید نگاهش روی چهره ام خشک شد، بی اختیار لب هایم به ناله باز شد.
_پریناز!
نیلوفر با تعجب گفت :
_ چی شده؟
قبل از اینکه بتوانم پاسخی بدهم، سالن در تاریکی فرو رفت و صدای اعتراض بلند شد. پس این نقشه بود اول میکروفون بعد هم برق و بعدش...
نمی دانم چرا اما در آن لحظه فقط می خواستم خودم را به او برسانم. سریع نیلوفر را رها کردم و گفتم:
_بر می گردم.
در آن کور بازار چند قدم کورکورانه برداشتم که به سه نفر تنه زدم. ناله و اعتراض از هر طرف بلند می شد و حتی صدای جیغ های خفیفی می آمد.
با گیجی تاریکی را می کاویدم شاید که اثری از او بیابم. حس می کردم قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بزند، دعا می کردم آنچه که دیده بودم، خیال نبوده باشد که اگر می بود دوام نمی آوردم.
_پری، پری ...
ناگهان چیزی خیلی محکم به شانه ام برخورد کرد و بی آنکه بخواهم داد زدم:
_مگه کوری!
خیلی زود فهمیدم که حرف مسخره ای زدم، اینجا فقط یک خفاش یا جغد می توانست خوب ببیند!
_ببخشید.
صدایش مو به تنم سیخ کرد اما تا خواستم واکنشی نشان بدهم، یک میخ فولادی توی انگشت شصتم فرو رفت و بی اختیار دوباره نالیدم:
_ آخ.
اما قبل از اینکه او او بخواهد دور شود هوا را چنگ زدم و شانه اش را گرفتم و به خودم فشردمش. به محض اینکه عطر تنش را استشمام کردم، قلبم زیر و رو شد. نمی دانم چه خبر شد که نفسم بند آمد و دوباره نالیدم.
_ولم کن.
از پشت بغلش کرده بودم و او تقلا می کردم. هنوز هم در حیرت بودم که او واقعی ست یا ...
به خدا قسم که اگر خیال بود می مردم، آنقدر کشیده بود که طاقت چنین شکنجه ای نداشته باشم.
لب هایم را به گوشش چسباندم و گفتم:
_ دیگه نه!
در دم، ثابت شد. همان لحظه دست از تقلا برداشت و در آن شلوغی و هیاهو توانستم صدای حبس شدن نفسش را بشنوم.
_نه!
ناله ی او همزمان شد با پخش نور ها ضعیفی در سالن، دیوار کوب ها و فلئورسنت ها روشن شد و پرتو ضعیفی کل فضا را دربر گرفت. بلافاصله صدای آهنگ پخش شد و جماعت مست سرخوش، بعد از غرغر کوتاهی شروع به رقص کردند و فضا عین قبل شد.
ما دونفر همچنان وسط سالن ثابت ایستاده بودیم و او به پشت در آغوشم بود. بالاخره تکان خورد و فهمیدم که می خواهد برگردد. حلقه دستم را شل کردم و او به سمتم برگشتم.
با دیدن صورتش انگار که قفسه سینه ام سنگین شد و دست چپم تیر کشید، آب دهانم را به زور قورت دادم و حریصانه نگاهش کردم. از نوک موهایش تا انحنای چانه اش و برجستگی لب های سرخ شده اش که دقیقا به رنگ خون بود.
دوباره چیزی در وجودم فرو افتاد، حالم را درک نمی کردم! گیج بودم و درد عجیبی از وصال و فقدان در قلبم زبانه می کشید.
_خ... خوابه؟
نه! این بار خواب نبود؛ این بار واقعی بود
.ناخوداگاه برای جلب اطمینان، لمسش کردم که دوباره نالید:
_ تو کی هستی؟
دستش که روی کمرم بود را برداشتم و روی شانه ام گذاشتم و او را جوری بغل گرفتم که بتوانیم برقصیم. از آن جا که لرزش بی موقع بدن تعادلش را گرفته بود، خودم به زور حرکتش می دادم و حرکات ناهماهنگی به اسم رقص انجام می دادیم.
سرم را جلو بردم و با درد زمزمه کردم:
_ هنوز قبول نکردی کی ام؟
_تو مردی!
اولین قطره اشک از گوشه تیله های قهوه ایش پایین آمد، دست چپم سوزن سوزن می شد.
_دوست داشتید که مرده باشم؟ انتظار نداشتی زنده ببینیم؟
دومین قطره پایین آمد و او با چانه ای لرزان گفت:
romangram.com | @romangram_com