#تئوری_یک_قاتل_پارت_44

با اخم گفتم:

_ شما رو می شناسم؟

صدایش ته مایه شادی گرفت اما به جز چشم های چیزی نمی دیدم:

_شما نه، اما یکی از نزدیکانتون چرا راستش رو بخواید من بهش عنایت خاصی دارم.

یک لنگه از ابروهایم را بالا انداختم.

_از چه نظر؟

دستش را در هوا تکان داد.

_ موانع راهش رو براش حذف کردم، کار مهمی نبود.

قدم دیگری نزدیک شد و آن قدر نزدیکم ایستاد که فقط چند اینچ فاصله بینمان بود. از این همه نزدیکی اعصابم خرد شد و با استرس، نگاهی به اطراف انداختم، شاید که آرش را ببینم، اما او آب شده بود و رفته بود توی زمین.

_شما دارید من و معذب می کنید.

چشم های عسلی رنگش خندید و گفت:

_ من کاملا بی خطرم، افتخار رقص دارم؟

با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و خواستم از او فاصله بگیرم که هر دو دستم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. سریع خواستم فاصله بگیرم که گفت:

_به نفع خودتونه که با من برقصی بعدا می فهمی چه لطفی در حقت کردم!

نفهمیدم چه گفت و قبل از اینکه بخواهم واکنشی نشان بدهم مرا به سمت پیست رقص برد و خیلی سریع قاطی جمعیت رقاص شد.

با عصبانیت گفتم:

_ آقای محترم، من نمی خوام با شما برقصم.

سرش را کنار گوشم خم کرد و به آرامی گفت:

_ این فقط نمایشه؛ همون طور که علاقه تو به آرش نمایشه.

حس کردم قلبم کف سالن افتاد و با چشم های گرد شده نگاهش کردم اما این ماسک لعنتی نمی گذاشت که صورتش را ببینم.

با لکنت گفتم:

_ چی... چی داری م...می گی؟

مرا به آرامی در آغوشش تاب داد؛ دستم را بالا گرفت و مرا یک دور چرخاند و دوباره به آغوش کشید.





_پریناز جان، تو دختر عاقلی هستی اما حواست رو جمع کن آرش به وقتش عین یه گرگ زخمیه اون همین الانش هم فهمیده!

احساس خطر می کردم و فقط دلم به گوشواره هایم خوش بود، امیدوار بودم امین هرچه زودتر اوضاع را کنترل کند. این چه کسی بود؟ چطور همه چیز را می دانست؟

یک دففعه خندید و گفت:

_ واقعا آدم باهوشی هستی اما خب، الان میکروفونت کار نمی کنه یعنی هیچ وسیله ارتباطی کار نمی کنه.

با حیرت نگاهش کردم که ادامه داد:

_ برای بازی کردن با آدمی مثل من، باید خیلی باهوش تر باشی خانوم!

چشمکی زد و قبل از اینکه حرفی بزنم مرا چرخاند و از خودش دور کرد اما قبل از اینکه تعادلم را از دست بدهم مرا دوباره به آغوش کشید.

سرش را کنار گوشم آورد و گفت:

_ پشت سر من و نگاه کن.

نیم نگاهی به او انداختم و سریع به پشت سرش نگاه کردم که همان زوج را دیدم، همان مرد و همان دختر که حالا به آرامی با موزیک پیچ و تاب می خوردند وی هر دو نفرشان به طرز عجیبی حواس جمع بودند و نگاهشان می چرخید.

_اون دو نفرو می بینی؟ اون ها اینجا نفوذی اند.

مرد ناشناس را نگاه کردم که ادامه داد:

_کاری که الان در حقت می کنم احتمالا بهترین اتفاق زندگیته.

نفهمیدم چه گفت، کلا سر از حرف هایش در نمی آوردم و حتی به زور می شنیدم چه می گوید! دستش را از روی کمرم به بدنم کشید و بالا آورد، احساس شرم آوری داشتم اما همین که دستش روی گره ماسکم قرار گرفت نفسم بند آمد.

_چی کاری می کنی؟

فقط خیره نگاهم کرد و ماسکم را با یک حرکت در آورد و طوری چرخید که دقیقا در دیدرس آن زوج قرار گرفتم و قبل از اینکه بخواهم بفهمم چه اتفاقی افتاده، نگاه آن مرد به من افتاد و ثابت شد.

همان جا وسط پیست ایستاد و با چشم های گشاد شده نگاهم کرد. اول نفهمیدم این واکنش برای چیست اما یک لحظه ذهنم همه چیز را کنار هم گذاشت!

آن صدای آشنا، حالت اندامش، و این فرم برجسته لب های و چانه زاویه دار ، اما این چشم ها...

به محض اینکه لب هایش تکان خورد، نگاهم را به آن ها دوختم که لب زد :

_ پریناز!

صدای گیرای مردی که مصوب تمام این قضایا بود را از کنار گوشم شنیدم که گفت:

_حالا دیگه تنها نیستی.

همان لحظه، کل سالن در تاریکی فرو رفت و تا به خودم بیایم دیگر کسی مقابلم نبود.

بهزاد

نگاه جفتمان در سالن می جرخید و منتظر یک نشانی از آرش بودیم و محض رضای خدا، حتی اثری از او نمی دیدیم.

نیلوفر که بعد از اتفاقی که در اتاق افتاده بود، حرفی نزده بود گفت:

_ ممکنه رفته باشه؟


romangram.com | @romangram_com