#تئوری_یک_قاتل_پارت_43
نمی دانم چرا، یک دفعه حال عجیبی پیدا کردم. بدون اینکه بخواهم حس می کردم داخل قفسه سینه ام حفره ای پدید آمده است که تمام حجم هوای تنفسیم را می گیرد ومجبور بودم عمیق نفس بکشم.
با قدم های مردد به آن سمت رفتم و پشت در اتاق ایستادم که صدای مردانه ای را شنیدم.
_تمومش کن!
قلبم برای لحظه ای نامنظم نواخت. این صدا، چرا اینقدر آشنا بود؟
خودم را جلو کشیدم و از بین شکاف در نگاه کردم. قامت مردانه ای پشت به در و روبه کنسول ایستاده بود و زنی را در آغوش گرفته بود. دست زن دور گردنش حلقه شده بود و خودش را به او نزدیک کرده بود.
_چرا تمومش کنم؟ که بازم بری توی خاطرات؟
مرد سرش را به سمت راست چرخاند و نیم رخش دقیقا مقابل دید من قرار گرفت.
از چیزی که می دیدم شگفت زده شدم، نیم ماسک توری مشکی بر صورت داشت و نگین سرخی روی پیشانیش می درخشید.
خط صاف بینیش و چانه زاویه دارش، جاذبه ای در صورتش ایجاد کرده بود که انگار یک شاهزاده مقابلم ایستاده است و این را اندام مردانه و بینقصش هم ثابت می کرد.
_من دوستت دارم!
دختر این را با حالت خاصی بیان کرد که هیچ عشقی در آن نبود که هیچ، سرد هم بود!
_من ندارم، نیلوفر تمومش کن
من قلبم یه جای دیگه مونده سهم تو نیست.
دختر که حالا عصبی شده بود به قفسه سینه اش مشت کوبید.
_پس سهم کیه؟ اون عوضی که دست رد زد به سینه ات؟
مرد به آرامی به سمت او برگشت و نگاهش کرد. سپس با تاکید و قاطعیت خاصی گفت:
_ سهم همون عوضی که دست رد به سینه ام زد!
لحظه ای تعلل کرد و بعد به سمت در برگشت که سریع خودم را عقب کشیدم، قلبم با شدت می کوبید و از صدای قدم های مردانه که کسی نزدیک می شود.
تنها قسمت مثبت قضیه این بود که امین صدایم را داشت و اگر اتفاقی می افتاد می توانست کمکم کند.
کاسه چه کنم دستم گرفته بودم و دنبال راه فرار می گشتم، که نگاهم به یکی از در های باز افتاد و سریع به سمتش دویدم و داخل رفتم.
پشت در پناه گرفتم و از گوشه در دیدم که مرد نزدیک شد، اما قبل از اینکه بتوانم او را ببینم از دیدرسم خارج شد و پشت سرش همان دختر قرمز پوش از اتاق خارج شد و رفت.
برای لحظه ای دلم برای آن دختر سوخت! چقدر سخت بود که مردی همچون او مقابلت اعتراف به عشق دیگری کند، درست مثل کاری که من با بهزاد کردم.
این مرد هرکسی که بود، دیر یا زود مجازات کارش را می دید.
وقتی که از پله ها پایین آمدم، در سالن چشم چرخاندم تا آرش را پیدا کنم اما دقیقا عین دنبال کردن سوزن در انبار کاه بود هیچ کس به قیافه خودش آن جا نبود، همه ماسک داشتند، بعضی از ماسک ها خیلی هم عجیب و غریب بود.
از سینی نوشیدنی که یکی از پیش خدمت ها جلویم گرفت یک گیلاس شراب برداشتم و نزدیک لبم بردم. قرار نبود که بخورم اما خب، برای جوری جنس لازم بود.
همچنان به دنبال آرش می گشتم، بخشی از سالن تبدیل به پیست رقص شده بود و زوج هایی به آرامی در آغوش هم تاب می خوردند و شاد بودند. برای لحظه ای حس کردم که دوباره آن دو نفر را دیدم، همان مرد با صدای آشنا و جذابیت آسمانیش! اما پیست طوری شلوغ شده بود که نتوانستم حرکاتشان را دنبال کنم.
_این خانم زیباچرا تنهان؟
به تعجب به سمت صدا برگشتم که با مرد قد بلندی مواجه شدم که موهای لخت جالبی داشت و ماسک کاملی زده بود.
نگاهی به اطراف انداختم که او قدمی نزدیک تر شد و کمی از شرابش نوشید.
_منظورم خودتون بودید.
romangram.com | @romangram_com