#تئوری_یک_قاتل_پارت_42

نفسم را بیرون دادم و مثل خودش زمزمه کردم:

_ناراحت نشدم.



روی پاشنه پا بلند شد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و لب زد:

_مطمئن نیستم.



قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم، دست هایش دور گردنم حلقه شد.



پریناز



از زمانی که وارد این سالن شلوغ شده بودیم احساس مرگ داشتم.



باورم نمی شد که قرار مهمانی تولد به یک بالماسکه تمام عیار تبدیل شده است! حس می کردم خون در رگ هایم منجمد شده است و از نگاه چندش آور مردانی که از کنار می گذشتند، متنفر بودم.



حالم از خودم و تمام زیباییم که باعث شده بود این طور نگاهم کنند، به هم می خورد.



هوای سالن به شدت خفه کننده بود و هر طرف را که نگاه می کردی ماسک های عجیب و غریب می دیدی. نسبت به آن ها ماسک من و آرش خیلی ساده بود.



با حرص نگاهی به بازوهای چفت شدمان انداختم و خونم دوباره جوشید.



خودم را کمی به او نزدیک کردم که متوجهم شد و سرش را پایین آورد.

_ چیزی شده عزیزم؟



مرده شور مرا ببرند که عزیز تو باشم!



_لباسم خراب شده، باید برم مرتبش کنم.



نیم نگاهی اجمالی به من انداخت و اخم کرد.

_من که مشکلی نمی بینم.



لب گزیدم و حرف چندش آوری زدم.

_ جایی که خراب شده توی دید تو نیست!



لبخند چندش آوری زد که عقم گرفت فقط اگر این قضیه تمام می شد، من می ماندم و جناب محسن پور.



نگاهی به اطراف انداخت و مرا به سمت راه پله کشاند. از بین زوج هایی که مستانه می خندیدند و شاد بودند گذشتیم و سریع از پله ها بالا رفتیم. خوشبختانه توانستم دستم را از حصار دستانش آزاد کنم و برای لحظه ای به سمتش برگشتم.



_من خودم می رم، همین جا منتظر بمون.



مشکوک سر تکان داد اما حرفی نزد. از این همه موافقتش داشتم متعجب می شدم؛ نمی دانم چه خوابی برایم دیده بود که اینقدر با من راه می آمد.



دوباره گفتم:

_ خدا بخیر کنه!



از پله ها بالا رفتم و وارد سالن طویلی شدم که از سمت دیگر هم به راه پله ای منتهی می شد.



نفسم را بیرون دادم و بعد از اینکه موقعیت دوربین ها را بررسی کردم به راه افتادم.





در تمام اتاق ها به جز چند تایشان بسته بود. واقعا قصد نداشتم که داخل هیچ اتاقی را نگاه کنم اما صدای ناله ای که از اولین اتاق می آمد باعث شد سریع تر از جلوی آن عبور کنم، داخل اتاق دوم که درش باز بود کسی نبود.



بی هدف نگاهم را در طول سالن خالی چرخاندم که چشمم به باریکه ی نوری که از در آخرین اتاق، کف سالن افتاده بود افتاد.


romangram.com | @romangram_com