#تئوری_یک_قاتل_پارت_41

با انگشت اشاره اش خط های فرضی روی سینه ام کشید:

_ این جوری نگو تو قدر خودت رو نمی دونی!



سرش را جلو تر آورد طوری که بازدم هنگام صحبت به گردنم می خورد و مورمورم می شد؛ حس مسخره و در عین حال سوزانی داشت از نوک انگشت هایم بالا می آمد و می دانستم که به زودی ضربان قلبم را بالا می برد.



_این قدر خوب هستی که به یه دختر، بعد از دو سال دوری وفادار بمونی به دختری که ردت کرد.



سرم را طوری سریع چرخاندم که مهره های گردنم صدا دادند، او از کجا می دانست؟ این را فقط من و پریناز و مهرداد می دانستیم.



لبخند مسخ کننده ای به چشم های گرد شده ام زد و گفت:

_پریناز چی کار کرد که این قدر خوش شانس شد؟ که تو عاشقش شدی؟ که اینجوری بهش وفاداری؟ اون دختر بهم بگو چی کار کرد، که من نمی تونم بکنم.



دیگر کار از کار گذشته بود و ضربان قلبم بالا رفته بود و این را، نیلوفر که دست هایش روی سینه ام بود به خوبی می دانست.



حالا دیگر چهره اش طوری نبود که بخواهد به خاطر تفریح این حرف ها را بزند، قیافه اش کاملا جدی بود.



هوا را به زور وارد ریه هایم کردم و گفتم:

_ تو... تو چطور این رو می دونی؟



_چطور می دونم؟ همه می دونیم! هر دفعه که تو تب می کردی، هر دفعه که از هوش می رفتی، وقتی تنت داشت می سوخت فقط اسم یه نفر رو می گفتی یکی که ازش دلگیر بودی چون ردت کرده بود.



سریع عقب کشید و با خشم غیر منتظره ای گفت:

_ به خاطر یه دختر توی بیهوشی جوری زار می زدی که دل سنگم برات آب می شد؛ آخه لعنتی مگه اون جادوت کرده بود؟



از چیزی که می شنیدم حیرت زده شدم هیچ وقت کسی این ها را نگفته بود، یعنی همه ی این مدت خبر داشتند؟ پس چرا حرفی نزدند؟ چه چیز های دیگری را پنهان کرده بودند؟



اخم کردم و بدون اینکه حرفی بزنم با خشم و قدم های بلند به سمت در اتاق رفتم، اما قبل از اینکه بیرون بزنم دستم از پشت کشیده شد.



به قدری عصبانی بودم که دستم را کشیدم و خودم را از نیلوفر جدا کردم اما صدایش متوقفم کرد:





_ الان توی ماموریتیم!



در آستانه در ایستادم و پلک هایم را روی هم فشردم همیشه در مضیقه بودم، یکی دفعه نشد آن سلام طور که می خواستم پیش بروم.



_باید زودتر ماسکت رو بزنی، کامران خیلی نمی تونه فیلم دوربین ها رو جا به جا کنه.



در حالی که هنوز تپش های قلبم را در گوشم می شنیدم، انگشت هایم را مشت کردم و داخل اتاق برگشتم و مستقیم به سمت دو ماسک که داخل جعبه قرار داشتند رفتم و ماسک خودم را برداشتم.



نیم ماسک مردانه ام، حالت مشکی داشت و طرح های لوزی مانندی روی آن خودنمایی می کرد، قسمت چشم هایش حالت کشیده ای داشت و دقیقا در وسط ماسک، جایی که بین ابروهایم قرار می گرفت، سنک شفاف قرمز رنگی قرار داشت که به زیبایی می درخشید. روبروی آینه ایستادم و بی توجه به نیلوفر که سعی داشت زیپ پیراهن قرمز قرمزش را ببندد، مشغول گره زدن ماسک شدم.



لنز مشکیم در نور ملایم اتاق برق می زد، هر چند که خودم رنگ سبزشان را بیشتر می پسندیدم.



در یک تصمیم آنی پشت سر نیلوفر قرار گرفتم و به آرامی به سمت کنسول هولش دادم و زیپ پیراهنش را، بدون اینکه دستم به بدنش بخورد بالا کشیدم. برای لحظه ای نگاهم بالا آمد و از داخل آینه به صورتش زل زدم که ماسک مشکی خودش را به دستم داد.





نفسم را با حرص بیرون دادم و ماسک را به آرامی روی صورتش گذاشتم و مشغول گره زدنش شدم. تمام مدت نگاهمان به همدیگر خیره بود. نمی دانم برای یک لحظه چه چیزی در چشم های براقش دیدم که نتوانستم نگاهم را از او بگیرم.



ماسک را که بستم به سمتم برگشت و نگاهم کرد، صدایش آن قدر آرام شده بود که به زور می شنیدمش.



_هیچ وقت نخواستم ناراحتت کنم.




romangram.com | @romangram_com