#تئوری_یک_قاتل_پارت_40
لبخند مسخره ای زد و به سمتم برگشت و عمیق نگاهم کرد.
_معذرت می خوام عزیزم، اما اگه می گفتم قراره کجا بریم قبول نمی کردی، مهمونی تولد دوستم بالماسکه ست.
نگاهم طولانی مدت روی او ثابت ماند و بعد سرم را پایین انداختم.
پلک هایم را روی هم فشردم و زیر لب گفتم:
_خدا به خیر کنه.
بهزاد
_مطمئنی؟
نیم نگاهی به چهره آرایش کرده و من تظر نیلوفر انداختم.
بی اغراق، زیبا شده بود!
سر تکان دادم که دستش را دور شانه ام حلقه کرد و قدم برداشت و مرا وادار کرد که دنبالش بروم. با قدم های بلند، به سمت پله های مرمر ورودی ساختمان رفتیم. پله ها به حالت نیم دایره قسمت جلویی ساختمان را در بر گرفته بودند و در بالای پله ها دو در قرار داشت که یکی عریض تر از دیگری بود و مستقیم به سالن مهمانی منتهی می شد و در دیگر، طبق نقشه ساختمان باید به قسمت مسکونی ویلا می رسید.
ویلا که چه عرض کنم، کاخ کلمه مناسب تری بود!
از پله ها بالا رفتیم و پشت سر چند زوجی که مستقیم وارد سالن شدند به سمت در کوچک تر رفتیم. جلوی هر دو در نگهبانی با نیم ماسک مشکی و کت و شلوار هم رنگش ایستاده بود و لیست مهمانان را چک می کرد.
بی توجه به نیلوفر به من نگاه کرد و گفت:
_شب بخیر آقا، کارت دعوت لطفا.
از جیب شلوارم کارت دعوت مشکی و قرمز را بیرون کشیدم و به دستش دادم. به دست آوردن این کارت آن هم در نصف روز کار ساده ای نبود. البته تنها باید دست روی نقطه ضعف می گذاشتی که بهمن در این کار حرفه ای بود.
نگهبان به من و نیلوفر نگاهی انداخت و گفت:
_آقا و خانم بهرامی؟
به آرامی سرم را تکان دادم، ژستم مثل پولدار ها شده بود مثل پولدار ها! انگار نه انگار این من بودم که پول پدرم از پارو بالا می رفت.
مرد به حالت شیکی دستش را به سمت سالن دراز کرد و گفت:
_ خواهش می کنم بفرمایید، شب خوبی داشته باشید.
دوباره سر تکان دادم و هر دو وارد شدیم، همین که دو قدم پیش رفتیم زن تقریبا سی و چند ساله با لبخند شیکی به سمتمان آمد. او هم نیم ماسک زنانه ای به صورت داشت و کت و دامن پوشیده بود که رنگ بنفش تیره اش تضاد عجیبی با پوست سفیدش داشت و به خوبی هیکل تراشیده اش را در بر گرفته بود.
_شب خوش، چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟
نیم نگاهی به نیلوفر انداختم و گفتم:
_ یه اتاق می خوام.
لب های بنفش شده اش به لبخند درخشانی باز شد و گفت:
_ خواهش می کنم دنبالم بیاید.
جلو تر از ما به راه افتاد و این فرصت را به داد که خانه را از نظر بگذرانیم. کل دکور ترکیبی از طلایی و زرشکی بود و همه جا وسایل عتیقه و انتیک به چشم می خورد، از مبل ها گرفته تا راه پله و فرش همه و همه مملو از تجمل بودند.
هرچند که ما قضیه را دست کم گرفته بودیم اما الان در حال راه رفتن در قصر یک مافیا بودیم.
از پله های مارپیچ بالا رفتیم و آن پیش خدمت ما را به سمت اولین اتاق خالی راهنمایی کرد و وقتی مطمئن شد که چیزی نیاز نداریم تنهایمان گذاشت.
در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم.
نیلوفر خیلی سریع مانتوی بلندش را در آورد و تنها با یک زیرپیراهنی مقابلم ایستاد. بی توجه به او سرم را پایین انداختم و به سمت دیگر اتاق رفتم. هیچ تختی درکار نبود و تنها دو مبل مخمل قرمز و یک کنسول و آینه بزرگ در اتاق وجود نداشت، اتاق خوبی می شد اگر که یک پنجره هم به ساختار آن اضافه می کردند.
نیلوفر همان طور که مشغول پوشیدن پیراهنش بود گفت:
_ چیزی که در مورد تو جالبه برام، اینه که فقط به خاطر یه علاقه که دو سال ازش می گذره حتی به زن های دیگه نگاهم نمی کنی.
نفسم را با حرص بیرون دادم. پس بگو این همه اصرار برای چه بود! آمده بود که باز هم این بحث را پیش بکشد؛ خوب می دانستم که کوچکترین علاقه ای به من ندارد اما... دوست داشت این بحث را کش بدهد.
_نیلوفر من...
به محض اینکه برگشتم سینه به سینه او شدم. قدش از من کوتاه تر بود و سرش تا سینه ام می رسید اما طوری سرش را بالا گرفته بود که کل صورتش دقیقا جلوی صورتم بود.
نگاهم بین اجزای صورتش چرخید و روی لب های سرخش ثابت شد، میل شدیدی به انجام کاری داشتم که...
نفس حبس شده ام را با حرص بیرون دادم و سرم را به طرفی چرخاندم تا نگاهم به او نیفتد.
ریز خندید و دست هایش را روی سینه ام گذاشت و یقه کتم را صاف کرد:
_داری با خودت مبارزه می کنی نه؟ یه چیزی مثل، مبارزه بین خیر و شر؟
از نوازش دست هایش روی قفسه سینه ام، کمی گیج شده بودم. بریده بریده گفتم:
_ خیری وجود نداره، آدم هایی مثل من تماما شر هستند.
romangram.com | @romangram_com