#تئوری_یک_قاتل_پارت_39
قبل از این بتوانم واکنشی نشان بدهم، به سمتم خم شد.
یک لحظه ضربان قلبم آن قدر بالا رفت که حس کردم الان از قفسه سینه ام بیرون می زند، با چشم های گرد شده نگاهش کردم که صورتش را دقیقا مقابل صورتم قرار داد.
هزار فکر به ذهنم هجوم آورد او می خواست چه کار کند؟ اگر الان پرهام بیرون می آمد و ما را می دید چه می کرد؟ من چطور باید امشب را با آرش سر می کردم؟
_آرش!
قبل از اینکه بتوانم جمله ام را ادامه دهم، کمربند ایمنی را از کنار شانه ام چنگ زد و خودش را کنار کشید و برایم بست.
بدون اینکه به من نگاه کند استارت زد و راه افتاد.
یک لحظه حس کردم تمام خشم و نفرت دنیا در وجودم جمع شد. ای کاش می توانستم با اسلحه ای که همیشه در داشبورد ماشینش نگه می داشت زندگیش را به پایان برسانم اما حیف که مجبور بودم.
او چطور به خودش اجازه می داد؟ وقتی می دانست که من فقط برایش یک بازیچه هستم، چطور به خودش اجازه می داد؟
اشک هایی که به زحمت عقب رانده بودم دوباره در چشمانم جان گرفتند. سرم را به سمت شیشه کج کردم و لب گزیدم.
_جانم عزیزم، چیزی می خواستی بگی؟
دهان باز کردم تا زشت ترین فحش هایی را که بلد بودم نثارش کنم اما با صدایی که نلرزد فقط گفتم:
_خواستم بپرسم کی بر می گردیم!
نیشخندی زد و گفت:
_احتمالا یازده یا دوازده، قبلا با عمه هماهنگ کردم.
سر تکان دادم که گفت:
_پیراهنت رو اونجا می پوشی یا تنته؟
چقدر این پسر وقیح بود؛ باز هم وسوسه شلیک به او به سراغم آمد که یک دفعه یادم افتادم میکروفونم را هنوز روشن نکرده ام. لب گزیدم و بد و بیراهی نثار خودم کردم. امیدوار بودم امین تا الان حرکت عجولانه ای نکرده باشد چون از وقت قرار گذشته بود.
به سمتش برگشتم و دستم را به سمت گوشواره ام بردم و طوری که متوجه نشود نگین گوشواره را فشار دادم.
_پوشیدم، چطور مگه؟
شانه بالا انداخت. حتی به من نگاه هم نمی کرد نمی دانم به چه چیز خودش می نازید! شجاعتش یا شرافت نداشته اش؟
_هیچی، اون جعبه مخملی که روی صندلی عقبه رو بردار.
با اخم نگاهش کردم و بدون اینکه نگاهم را از او بگیرم دستم را عقب بردم و جعبه مستطیل شکل را برداشتم و جلو آوردم که دیدم دوباره نیشخند زده است. متعجب به خودم نگاه کردم که دیدم وقتی که دست دراز کرده ام توانسته پوست سفید بی حفاظم را ببیند.
لعنت به تو!
به جعبه مخمل قرمز رنگ نگاه کردم و پرسیدم:
_ این چیه؟
_بازش کن.
به آرامی جعبه را باز کردم که با دیدن ماسک زنانه و مردانه نفسم گرفت.
سریع سرم را بالا آوردم و با حیرت گفتم:
_ واقعا داریم می ریم تولد دوستت یا اینا...
romangram.com | @romangram_com