#تئوری_یک_قاتل_پارت_38
پرهام بدون توجه به او مقابلم ایستاد و گفت:
_ واقعا این چیزیه که می خوای؟ که با اون باشی؟
حس کردم سرتاپایم سرخ شد.
انتظار نداشتم برادر کوچکم چنین چیزی را به این صراحت بیان کند، از ذهنم گذشت که پرهام بدون هنوز قضیه خیانت آرش را نمی داند، که اگر می دانست احتمالا با دست های خودش او را خفه می کرد.
در حالی که سعی می کردم به استرسم مسلط باشم گفتم:
_ برو کنار پرهام، این موضوع شخصیه.
صدایش را بلند کرد و گفت:
_چی می گی برای خودت؟ کدوم شخصی؟ داری گند می زنی به آینده ات، چیه او لاشخور تورو جذب کرده؟
خواستم سرش فریاد بزنم که اگر تمام وجود آرش جاذبه شود، من باز هم نگاهش نمی کنم اما فقط گفتم:
_ من خودم می فهمم دارم چی کار می کنم.
پرهام که دید زیر بار نمی روم محکم تکانم داد که کلاه شنلم کمی عقب رفت. صدایش را پس کله اش انداخت.
_نمی ذارم پات و از این خونه بذاری بیرون که با اون عوضی باشی،
نمی ذارم اون بی همه چیز بلایی به سرت بیاره.
برای یک لحظه با حیرت به چهره ی برافروخته اش نگاه کردم. تمام این نفرت و خشم فقط به این خاطر بود که آرش از من خواستگاری کرده بود؟ نکند که نکند که او همه چیز را می دانست؟
صدای محکم پدرم مرا به خودم آورد.
_بکش کنار پسر، خواهرت که بچه نیست!
پرهام با ناباوری به پدرم نگاه کرد و گفت:
_می ذاری دخترت این وقت شب با ااون عوضی بره بیرون؟
پدرم که با این حرف خونش به جوش آمد به سمت پرهام خیز برداشت که مادرم جلویش ایستاد و گفت:
_ آروم باش، این پسر فقط عصبیه نمی فهمه چه چرت و پرتی می گه!
با خم به سمت پرهام برگشت و گفت:
_تو هم هر حرفی که میاد تو دهنت نریز بیرون!
چشم هایم از شدت اشک می سوخت و بغض بدی گلویم را گرفته بود؛ همه این ها فقط به خاطر طمع و زیاده خواهی افرادی بود که برایشان زندگی دیگران هیچ اهمیتی نداشت.
نتوانستم دیگر آن فضا را تحمل کنم و سریع از خانه بیرون زدم. بدون توجه به صدای پریسا طول حیاط را دویدم و از در خانه خارج شدم.
سمند قدیمی آرش جای خودش را به پرشیا داده بود، همه ی رابط های این پرونده بعد از مرگ بهزاد دستمزد های تپلی گرفته بودند و آرش هم یکی از آن ها بود.
همان طور که با قدم های بلند به سمت ماشین می رفتم، نفس عمیق می کشیدم. این پاشنه های بلند طوری بود که اگر کمی سریع تر از حالت طبیعی راه می رفتی احساس فلج بودن می کردی.
در ماشین را باز کردم و قبل از سوار شدن فقط برای لحظه سرم را روبه آسمان بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم.
سوار ماشین شدم و در را بستم، هر دو همزمان به سمت هم برگشتیم که نگاه آرش روی صورتم خشک شد.
نگاهش روی کل اعضای صورتم چرخید، و در نهایت روی لب هایم ثابت ماند و این دقیقا همان چیزی بود که از آن می ترسیدم.
زیر لب با حالتی مسخ شده گفت:
_ پریناز.
romangram.com | @romangram_com