#تئوری_یک_قاتل_پارت_37

یک دفعه مامان با صدای بلند گفت:

_ بسه دیگه!



هر دو در جایمان خشک شدیم و به سمت مامان برگشتیم. سری به تاسف تکان داد و جلو آمد، رژ قرمز را از پریسا گرفت و به او گفت:

_ برو شنل پیراهن و بیار، من این و درست می کنم.



پریسا به پهنای صورتش خندید و سریع از اتاق بیرون رفت.



با التماس به مادرم نگاه کردم.

_مامان من این رژو نمی زنم.



یک لنگه از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

_ یعنی چی؟ چرا مثل بچه ها شدی؟ این رژ به آرایش و لباست میاد، مگه خودت اینجوری آرایش نکردی؟



لب گزیدم و سرم را پایین انداختم، نمی خواستم نمی خواستم آرش مرا اینطور ببیند.



من که می دانستم او فقط در حال سوءاستفاده است؛ نمی خواستم مرا احمق بدانم و فقط به چشم یک اسباب بازی زیبا نگاهم کند.



به دروغ گفتم:

_شاهین ... شاهین دوست نداشت من رژ قرمز بزنم، نه وقتی کسی به غیر اون من و ببینه!



خدا مرا ببخشد، شاهین بیچاره هیچ وقت همچین حرفی نزده بود اصلا درباره آرایشم هیچ وقت حرفی نمی زد، فقط می گفت:

_ من تو رو هر طور که باشی دوستت دارم، فرقی نمی کنه جلوم چطور بگردی.



نگاه مادرم برای چند ثانیه روی من طولانی شد، سرم را پایین انداختم تا دروغم معلوم نشود.



مادر ها متوجه می شدند که فرزندشان کی دروغ می گوید حتی اگر این فرزند یک جاسوس و نفوذی باشد!



نفسش را بیرون داد و با تاسف گفت:

_ خدا بیامرزتش، اما دختر توهم آدمی، زندگی داری آرش پسر خوبیه، باهاش راه بیا.



آرش و خوبی؟ به نظر دو مفهوم جدا نشدنی بودند!



زیر لب نگرانی اصلیم را با من و من بیان کردم، تمام مدت این را نمی گفتم. نمی دانم چرا اما، نمی خواستم حرفی بزنم.



_مامان ما حتی محرم نیستیم.



مامان خنده کوتاهی کرد و گفت:

_ محرمم می شید، بابات مخالفه وگرنه من که مشکلی ندارم بعدشم، من به جفتتون اطمینان دارم.



چیزی نگفتم و فقط پوست لبم را جویدم که چانه ام را با ملایمت گرفت و سرم را بالا آورد و رژ قرمز رنگ را روی لب هایم مالید.



بعد از اینکه کارش تمام شد، نگاهش رنگ شیطنت گرفت و آرام خندید:

_ آرش پسر خودمه اما حواست باشه امشب چیزی نخوره، زود بیا بیرون منتظرش نذار.



نفسم را آه مانند بیرون دادم وبه رفتن مادرم نگاه کردم؛ نمی دانم زمانی که بالاخره می فهمید آرش چه کار کرده است چه واکنشی نشان می داد.





پریسا کمکم کرد و شنل مشکی رنگم را پوشیدم. پارچه سبکی داشت و رو دور کلاه و لبه های جلوییش پولک های سفید کار شده بود. کلاه شنل را روی سرم کشیدم که نصف صورتم را هم پوشاند، پریسا کیفم را به دستم داد و دو نفری از اتاق بیرون زدیم اما به محض اینکه خواستم از خانه خارج شوم پرهام از اتاقش بیرون آمد و مرا دید. پا تند کردم تا سریع خارج شوم که خودش را به من رساند و بازویم را کشید.



پریسا شاکی از این حرکت گفت:

_ چی کار می کنی دیوونه؟


romangram.com | @romangram_com