#تئوری_یک_قاتل_پارت_36

_ تموم شد، بیا ببین چه عجوزه ای شدی!



با آرنج ضربه ای به شانه اش زدم و جلوی آینه کمد ایستادم که دهانم باز ماند و سریع به پریسایی که پشت سرم ایستاده بود اخم کردم.



_دیوونه شدی؟ من با این لباس برم جلوی آرش؟



پریسا که نیشش از دیدن من باز بود گفت:

_دلتم بخواد بی لیاقت به این خوبی!



با چشم های گرد شده جیغ زدم:

_ به این خوبی؟ تو یه نگاه به یقه این بنداز! آستینم که نداره؛ وای خدا این چاک و چیکارش کنم؟



پیراهن بلند بود و تا روی زمین می رسید، قسمت یقه ای به حالت دو لایه روی سینه ام چین خورده بود و برگشته بود که باعث می شد بخشی از بازویم پوشیده بشود و از پایین، روی پای چپش چاک بلندی داشت که از وسط ران تا پایین پیراهن ادامه داشت.



پیراهن طوری توی تنم جذب

شده بود که انگار لباس را روی تنم دوخته اند.



حالا شک داشتم که مامان پیراهن را برای من گرفته یا پریسا.

پریسا قیافه اش را کج و کوله کرد:

_ برو بابا بی لیاقت دلتم بخواد، این کفش مخمل مشکیات و برات میارم یه چیزی هم بمال به اون صورت صاحب مرده ات، پسره الان فرار می کنه کل عملیات منحل می شه ایکبیری.



این هم از تعریف خواهر من چه کسی بود که می گفت فقط پسرها این طور با هم رفتار می کردند؟ اگر چنین حرفی درست بود، پس من و پریسا کم کم باید دنبال زنی برای زندگی می گشتیم.



با ناامیدی سمت میز رفتم و کمی آرایش کردم، به رژ لب که رسیدم مردد مانده بودم. با این لباس مشکی باید طوری آرایش می کردم که دیده شوم و از طرفی نمی خواستم در یک مهمانی شبانه توجه همه مردان را به خودم جلب کنم.



به ناچار صورتی ماتی انتخاب کردم و به سمت لب هایم بردم که پریسا سریع مچم را چسبید و گفت:

_ محض رضای خدا عقلت رو بکار بنداز!



بی توجه به من رژ قرمز مایعی که روی میز بود را برداشت و باز کرد که خودم را عقب کشیدم:

_نه نه، محاله بذارم.



_خفه بابا عجوزه بیا این و بمال اینقدر با من بحث نکن.



یک قدم عقب رفتم.

_ دیوونه شدی دختر؟ اینجوری برم جلوی بابا و پرهام؟ تو حیا نداری؟



_همین که تو داری کافیه، ببین یا این رژو می زنی یا من به جای تو می رم مهمونی.





خواستم حرفی بزنم که در اتاق باز شد و مامان داخل آمد و با دیدن من که هنوز کامل آماده آماده بودم روی گونه اش زد.



_واه مادر تو که هنوز هیچ کاری نکردی! پسره اومده دم در.



حس کردم برق سه فاز به تنم وصل شد و سریع به سمت میز خیز برداشتم که پریسا مرا نگه داشت و گفت:

_ یا این و می زنی یا نمی ذارم بری.



ضربان قلبم بالا رفته بود، هر چند که می خواستم با آرش بیرون بروم و او یک خائن بی ارزش بود اما باز دخترانه هایم از اینکه مردی را منتظر خودم بذارم به غلیان در آمده بود.



_نمی زنم، ولم کن.



_باید بزنی.




romangram.com | @romangram_com