#تئوری_یک_قاتل_پارت_35

_ پیراهن بلند بپوش.



ای خاک بر سرت کنند انگار اگر او نمی گفت من با مایو دو تیکه به مهمانی شبانه مسخره اش می رفتم. دید خوبی به این مهمانی نداشتم، آرش آدمی نبود که بخواهد مرا برای تفریح جایی ببرد، شک ندارم برنامه پشت این مسخره بازی بود.



در اتاقم بدون در زدن باز و پریسا داخل آمد. چشم هایم را در حدقه چرخاندم و خواستم اعتراضی کنم که پیراهن بلند مشکی را نشانم داد.



چشم هایم برق زد و سریع بلند شدم و لباس را از دستش گرفتم:

_ این و از کجا آوردی؟



خندید و چشمک زد:

_ از مامان دزدیدم، گفت برای تولد امسالم خریده بود منم سریع قاپیدمش.

جلوی آینه نصب شده روی کمد دیواری ایستادم و پیراهن را روی تنم گرفتم و کمی چرخیدم:

_خیلی قشنگه، به خصوص یقه اش.



پریسا پشت سرم ایستاد و گفت:

_ آره منم خیلی باهاش حال کردم، خب دیگه حالا بپوشش ببینم چطوره؟



نیم نگاهی به ساعت انداختم، فقط یک ربع تا قرارم با آرش وقت مانده و من هیچ کاری نکرده بودم. سریع پیراهن را به پریسا دادم و پیراهن هایی که روی زمین بود را زیر و رو کردم.



_نه وقت ندارم، باید یه لباس بپوشم و برم.



_خنگ خدا، این و آوردم تو بپوشی!



با چشم های درشت شده نگاهش کردم:

_من؟ مگه نگفتی این هدیه ...



با خودپسندی خاصی جواب داد:

_آره، ولی خب چه کنم که فقط یه خواهر دارم و خاطرش و بدجوری می خوام.



سرش را کمی کج کرد و از گوشه چشم مرا نگاه کرد و گفت:

_ ببینم الان دقیقا تحت تاثیر ژستم هستی؟



سریع گونه اش را بوسیدم و پیراهن را گرفتم و پشت رختکن رفتم.



_چه جورم ببین از اون لوازم آرایش چیز بدردبخوری پیدا می کنی برای الان؟



مشغول ور رفتن با وسایل روی میز شد:

_باشه، ببینم مهرداد از دیشب زنگ نزده؟



لباس های خودم را در آوردم و پیراهن را پوشیدم.

_نه، آخرین بار گفت داره می ره اداره پلیس که ببینه چرا دایره تجسس دست از سر اون پرونده بر نمی داره، بعد از اون خبری ازش ندارم پری بیا زیپش و ببند.



پریسا که انگار منتظر این حرف بود سریع پشتم قرار گرفت و مشغول ور رفتن با زیپ پیراهن شد.



_خب؟ الان تو باید با کی هماهنگ باشی؟





آهی کشیدم، اینکه مهرداد از دیشب جواب تماسم را نمی داد واقعا روی اعصابم بود مخصوصا اینکه امین می گفت درگیر انجام کاری ست. از اینکه مجبور باشم با امین خودم را هماهنگ کنم نفرت داشتم من و این مرد آبمان توی یک جوب نمی رفت.



_امین از همین الان اعصابم خورده.



پریسا ریز خندید و گفت:


romangram.com | @romangram_com