#تئوری_یک_قاتل_پارت_34
بهزاد
اطراف گاراژ طبق معمول خلوت بود.
هوا کاملا تاریک شده بود و در این محله خلوت پرنده پر نمی زد، هیچ وقت فکر نمی کردم این ساعت از شب سر از همچین جایی در بیاورم!
مثل همیشه در زدم و وارد شدم. کامران و بهمن پشت سیستم مشغول کار بودند. با یادآوری اتفاقی که یک ساعت پیش در شرف وقوع بود به سمت بهمن رفتم.
با نزدیک شدنم سرش را بالا آورد و گفت:
_ به به، بهزاد خان! با مدرک اومدی دیگه.
سر تکان دادم و گفتم:
_ اگه یک ساعت پیش به دادم نرسیده بودی الان دهنت و آسفالت می کردم.
بهمن بادی به غبغب انداخت و گفت:
_ من که کلا مشکل گشام؛ حالا بگو ببینم چی کار کردم؟
با تعجب نگاهش کردم. فراموشی گرفته بود یا داشت مسخره بازی در می آورد؟
_حالا ازت تعریف کردم دیگه پررو نشو چه خبر؟
کامران که به بحث علاقه مند شده بود گفت:
_نه جدی، بهمن چی کار کرده؟ چی شده بود؟
این بار اخم کردم. یعنی چه؟ کامران نمی دانست؟ مگر ممکن بود بهمن برای کسی کاری انجام دهد و همه جا جارش نزند؟
_انگشت نگاری روی ظرف ها سه تا نتیجه داد، یکی از نتایج اثر انگشت خودم بود و من یادم رفته بود پاکش کنم. یکی از محقق هایی که توی آزمایشگاه بود قضیه رو فهمید و من زنگ زدم به هومن و تو برداشتی.
_من؟
بهمن با چشم های گرد شده گفت:
_ من برداشتم؟ من چرا باید گوشی هومن رو بردارم؟
حس کردم عرق سردی روی پشتم نشست. این مرد چه می گفت؟ نمی فهمید که نباید با همچین چیزی شوخی کند؟
_مسخره بازی رو بس کن!
بهمن از جا پرید و گفت:
_ من دارم جدی می گم! با کی حرف زدی؟ بهزاد چیکار کردی؟
صدای عصبانی هومن از پشت سرم آمد:
_چه خبره اینجا؟ چی شده؟
کامران با نگرانی گفت:
_بهزاد می گه یک ساعت پیش زنگ زده به تو، بهمن برداشته.
هومن سریع اخم کرد و روبه من گفت:
_ من گوشیم پیش خودم بوده، خط شنود می شه، با یکی دیگه حرف زدی! چی گفتی حالا؟
آب دهانم را قورت دادم. من چه کار کرده بودم؟ چطور به یک صدا اطمینان کردم؟ چرا وقتی آن مرد این قدر زود آمد شک نکردم؟ چرا جان آن دختر بی گناه را به دستش سپردم؟
با سستی روی صندلی که کنار میز کامران بود افتادم. صدای حرف زدنشان را گنگ می شنیدم؛ حالا هر اتفاقی که آنچه می افتاد، همه به پای من بود... یعنی چه می...
یک لحظه عبور جریان ضعیف الکتریسیته را از بدنم احساس کردم. چه بلایی قرار بود بر سرم بیاید؟ چرا دقیقا زمانی که من از اداره خارج شدم مهرداد آمد؟ در نبود من می خواستند چه کاری انجام دهند که به حضور مهرداد نیاز داشتند؟
با ضربه که به شانه ام خورد سریع ایستادم و به هومن گفتم:
_مهرداد و امین بعد از من اومدند اداره، وقتی به تو زنگ زدم...
_اون من نبودم!
فریاد زدم:
_ هر خری که بود، اون ها من و فرستادند بیرون تا یه گندی بزنند و به اسم من تموم بشه من چه غلطی باید بکنم؟
هومن با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_ نمی دونم واقعا نمی دونم، از رابط ها شنیدم که باند اژدهای سرخ فردا شب یه مهمونی داره که برخلاف بقیه مهمونی ها، عمومی شده قراره توش یه معامله بشه.
عربده کشیدم:
_خب که چی؟ الان چه وقت این حرف هاست؟
او هم متقابلا داد زد و گفت:
_ آرش هم جز مهمون های اون مهمونیه، می دونی یعنی چی؟ یعنی اینکه بالاخره به ناظر رسیدیم.
پریناز
وسط اتاق نشسته بودم و پیراهن هایی که دورم ریخته بود را نگاه می کرد.
لعنت به این وضعیت! آرش لال شده بود و لام تا کام نمی گفت قرار است کجا برویم؛ بعد از نیم ساعت اصرار و تمنا و خواهش تازه می پرسم :
_ من باید بدونم چه مهمونی ایه که متناسب لباس بپوشم.
با پررویی تمام می گوید:
romangram.com | @romangram_com