#تئوری_یک_قاتل_پارت_33
_امین در بازه.
امین مثل جت از روی جسم مچاله شده دختر پرید و سریع وارد دالان پشتی شد.
مهرداد کنار دختر زانو زد و به محض اینکه او را لمس کرد، صدای ناله اش بلند شد.
_چیزی نیست، من اومدم کمکت کنم
بدن زخمی و بی حال دختر را در آغوش کشید و بلند گفت:
_ سرهنگ بیاید داخل، اینجا یه مجروح داریم.
سرهنگ شتابان داخل آمد و با دیدن خانم رحیمی چشم های گرد شد:
_ خانم رحیمی؟ چه اتفاقی افتاده؟
دخترک که هنوز کامل از هوش نرفته بود به زحمت گفت:
_ اون... گولمون زده، اون... همه با هم کار می کنند ...
نگاه مهرداد با تعجب بین سرهنگ و خانم رحیمی رد و بدل شد:
_کیا؟ ببینم... کیاراد کجاست؟
چشم های قهوه ای دخترک روی صورتش زوم شد:
_ اون... اون خودشه... اثر انگشتش روی لیوان بود اون مسمومش کرده.
همین یک جمله کافی بود تا مهرداد بفهمد جریان چیست.
با احتیاط دخترک را روی زمین گذاشت و از اتاقک بیرون دوید، نگاه سرگردانش همه جا را کاوید و در نهایت روی کامپیوتر روشن مانده ثابت شد . سریع به سمت سیستم رفت و برنامه انگشت نگار را باز کرد. روی صفحه فقط گزارش دو هویت وجود داشت که اولی متعلق به عظیمی بود و دومی شخصی به اسم آرشام منصوری فر.
پس کیاراد کجا بود؟ آن دختر چه می گفت؟
مغز مهرداد به سرعت داشت همه چیز را تجزیه و تحلیل می کرد، یک نفر آن دختر را به حد مرگ زده بود، سیستم روشن بود و تنها کیاراد داخل آزمایشگاه بوده است چون کسی از خروجش حرفی نزده بود آن دختر از انگشت نگاری حرف زده بود و ما اینجا فقط دو اثر انگشت داشتیم که هیچ کدام متعلق به کیاراد نبود
دو احتمال پیش می آمد
یا کیاراد دستکش پوشیده بود که چون آن دختر از اثر انگشت حرف زده بود، این احتمال وجود نداشت و یا...
ذهن مهرداد جرقه زد و سریع سابقه برنامه را بررسی کرد و مشغول دست کاری کد های برنامه شد؛ کاری که احتمالا یک جاسوس باید بلد می بود!
با وارد شدن نیروهای امدادی و تکنسین های اورژانس، مهرداد سرش را بالا آورد که امین را بین دید.
_پیداش نکردم رفته بود خیلی سریع بود، کاملا آموزش دیده و حرفه ای!
مهرداد با خودش فکر کرد که این می تواند از ویژگی های یک پلیس باشد.
امین که نفس نفس می زد گفت:
_ دختره چی شد؟ تو چرا پشت سیستمی؟
مهرداد از این همه سوال کلافه شد:
_ دختره گفت اثر انگشت کیاراد همون...
با صدای بوقی که بلند شد، سریع به مانیور نگاه کرد که نفسش بند آمد.
به معنی واقعی کلمه، نفسش بند آمد! از دیدن آنچه که می دید زانوهایش شل شد و لبه ی میز را گرفت تا زمین نیفتد.
امین که از این تغییر حیرت زده شده بود سریع کنارش آمد.
_مهرداد، چی شده؟ تو چرا...
مهرداد تپش های قلبش را در گوش هایشش حس می کرد و صدایش را می شنید، نه امکان نداشت! بهزاد مرده بود خودش جسدش را شناسایی کرده بود!
«اون... اون خودشه... اثر انگشتش روی لیوان بود... اون مسمومش کرده»
جمله آن دختر اولین چیزی بود که در ذهنش اکو شد، انگار حافظه اش داشت چیزهایی را بازیابی می کرد.
«. انگار ذهنشون خوب کار می کنه، طرف حسابشون هم دقیقا دنبال یه همچین آدماییه! »
خودش این حرف را زده بود، خودش به هوش چند مامور پلیس اعتراف کرده بود، خوب می دانست که بهزاد چقدر باهوش است.
«خیلی سریع بود، کاملا آموزش دیده و حرفه ای! »
حرفه و آموزش دیده! درست مثل بهزاد، چه کسی حرفه ای تر از مردی می شد که از پنج سالگی آموزش رزمی دیده بود؟!
با صدای سرهنگ به خودم آمدم.
_چی شد؟ خانم رحیمی کی رو می گه؟ چیزی پیدا کردید؟
قدرت تسلط بر اعضای بدنم را از دست داده بودم، فقط توانستم به سرهنگ زل بزنم. امین سریع مانیتور را به سمت او برگرداند و گفت:
_ سرهنگ، شما این آقا رو می شناسی؟
سرهنگ نیم نگاهی به مانیتور انداخت و گفت:
_معلومه که می شناسم، ایشون بهزاد کیاراده این دیگه چه سوالیه؟
دنیا روی سرم خراب شد! برادرم زنده بود، هنوز نفس می کشید اما چطور؟ با تبدیل شدن به یک قاتل؟ چیزی که همیشه از آن وحشت داشت؟ پس چه کسی را دو سال قبل سینه قبرستان خوابانده بودم؟ دو سال سر قبر چه کسی زار زده بودم؟
با صدای خشمگین امین به او نگاه کردم.
_رو دست خوردیم مهرداد!
romangram.com | @romangram_com