#تئوری_یک_قاتل_پارت_32

بدون حرف دیگری وارد آزمایشگاه شد



کار برادران افشار درست بود!



سریع از اداره بیرون زدم، هوا تاریک شده بود و چون موتور نیاورده بودم حالا مجبور بودم تاکسی بگیرم. کلافه کنار خیابان ایستادم تا ماشین بگیرم که دیدم سمند طوسی رنگی با سرعت به سمت ورودی ماشین رو اداره رفت. با چشم های گرد شده به قیافه راننده و شخصی که کنارش نشسته بود نگاه کردم.



مهرداد و امین اینجا چه می کردند؟



با بوق تاکسی زرد رنگ به خودم آمدم و نگاه از آن ها گرفتم.

راننده به سمتم خم شد.

_ سوار می شی آقا؟



سر تکان دادم و سوار شدم، وقتی ماشین حرکت کرد از آینه به ورودی اداره نگاه کردم ولی آن جا خالی بود!



چه خبر شده بود که آن ها به اینجا آمده بودند؟





سوم شخص

به محض نشان دادن کارت مخصوص مهرداد، تمام درها به رویشان باز شد.

مهرداد از کسی که همه رییس صدایش می کردند پرسید:

_من دنبال آقای کیاراد و اعظمی می گردم، نیازه که درمورد آخرین ورونده باهاشون صحبت کنم.

رییس که از حضور امین و مهرداد، به هیچ عنوان راضی نبود با اکراه گفت:

_ آقای کیاراد الان توی آزمایگاه هستند اما آقای اعظمی امروز عصر مسموم شدند الان بیمارستان اند.

مهرداد سر تکان داد، با این حال متوجه نشد چرا یک فرمانده باید موضوع مسمومیت غذایی افراد را با افسران اطلاعات مطرح کند؟ مگر اینکه...

_ببخشید اما، با چی مسموم شده؟

رییس که کاملا کلافه شده بود کوتاه جواب داد:

_ یه نوع سم، امروز عصر توی یه رستوان مسمومش کردند خداروشکر هتوز زنده ست.

مهرداد لب گزید و در دل به این دو جوانک فضول فحش داد که با بی عقلی خودشان را در خطر قرار داده اند.

امین که آتشش تند تر بود گفت:

_ جناب سرهنگ، ما که به شما هشدار داده بودیم حتما باید سر یکیشون بلایی می اومد تا بی خیال بشید؟

سرهنگ نه می توانست بگوید آن ها حرف گوش نکرده اند و نه می توانست بگوید که خودش هشدار نداده است. شرایط مسخره ای بود!

مهرداد که این بحث را بی فایده می دانست گفت:

_فعلا به ما آزمایشگاه رو نشون بدید، بعدا برای این بحث وقت هست.

هر سه نفر از اتاق بیرون زدند و با راهنمایی سرهنگ به سمت آزمایشگاه حرکت کردند.

از وقتی نیده بود اسم افسر این پرونده بهزاد کیاراد است، حساسیت بیشتری روی قضیه پیدا کرده بود. کلا به هرچیزی که مربوط به بهزاد می شد حساس بود، حتی اگر یک تشابه اسم باشد!

وارد سالن نسبتا خلوتی شدند، در واقع خلوت تر از بقیه ی اداره ساعت هشت شب شده بود و طبیعی بود مه اداره خلوت باد تمام اداره این تایم تعطیل بودند، آن ها که تعطیل نبودند خلوت بودند؛ فقط یک جا بود که هیچ وت خلوت نمی شد یک اداره که مجبور بود جور تمام شدن ساعت کاری بقیه ادارات را بکشد!

در همین فکر ها بود که یک دفعه صدای جیغ بلندی را شنید، تمام حواس تقویت شده اش جمع شد و نگاه سریعی با امین رد و بدل کرد و هر دو نفر با سرعت به سمت منبع صدا دویدند.

امین اسلحه اش را در آورد و با لگدی در آزمایشگاه را باز کرد و جلو تر وارد شد.

کل آزماشگاه خالی بود، مهرداد با اشاره دست سرهنگ را پشت سر خودش فرستاد و با احتیاط اسلحه اش را مسلح کرد. با دو انگشت به امین اشاره کرد و مسیر حرکت خودش و او را نشان داد، امین با سر تایید کرد و پشت قفسه ها نا پدید شد.

مهرداد همه جا را با دقت نگاه می کرد، هیچ اثری از منبع صدا وجود نداشت، با این حال تا آخر سالن با احتیاط پیش رفتند و وقتی که دید همه جا امن است با صدای نسبتا رسایی گفت:

_ امنه.

_اینجام همین طور.

مهرداد به سمت سرهنگ برگشت و با اخم گفت:

_ نظری دارید که صدای چی بود؟

_مطمئن نی...





صدای ناله بلندی حرفش را قطع کرد. سرهنگ و مهرداد هر دو به سمت دری که سمت راستشان قرار داشت برگشتند و مهرداد در دل به خودش ناسزایی گفت که چرا اینقدر بی حواس بوده است؟ مامور و اطلاعات و اینقدر حواس پرتی؟!

با اسلحه به سمت در حرکت کرد و به امین که تازه رسیده بود اشاره داد تا کنارش قرار بگیرد.

دو طرف در ایستادند و مهرداد لب زد:

_ با شمارش من، یک... دو ... سه .

امین دستگیره را پایین کشید و هردو هم زمان وارد اتاق شدند. نگاهشان به پایین کشیده شد و با دیدن دختری که روی زمین در خودش جمع شده بود سریع به سمتش رفتند که مهرداد چشمش به در نیمه بازی افتاد که روبرویشان قرار داشت وسریع گفت:


romangram.com | @romangram_com