#تئوری_یک_قاتل_پارت_31
با خشم سرش را جلو بردم.
_گوش کن خانم، من قاتل نیستم، آدم کشتم اما نه اون هایی که تو فکر می کنی بذار برات توضیح بدم!
برای لحظه ای آرام گرفت. متعجب از این حرکتش کمی عقب کشیدم که سریع هر دو دستش را عقب کشید و باعث شد من در آغوشش پرت شوم، نفهمیدم چطور زانویش بالا آمد و مستقیم توی صورتم خورد. از شدت ضربه گیج شدم و رئی زمین زانو زدم اما همین که خواست از کنارم عبور کند با آرنج محکم پشت زانویش کوبیدم.
به محض اینکه پای راستش خم شد، ضربه ای به کمرش زدم و او به شکم روی زمین افتاد و قبل از اینکه بلند شود روی کمرش نشستم. نگاهی به میز انداختم و جا قلمی مشکی رنگ را محکم پشت گردنش کوبیدم.
بدنش از حرکت ایستاد. به سختی خودم را کنار کشیدم و نبضش را گرفتم. حداقل هنوز زنده بود.
با کمک میز بلند شدم، سرم به طرز عجیبی گیج می رفت و خون از دماغم جاری بود. حس می کردم با سر به دیوار برخورد کرده ام
نگاه منزجری به بدن بی حالش انداختم:
_دختره وحشی!
از روی میز چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و جلوی بینی دردناکم گرفتم. باید اطلاعات خودم را پاک می کردم وگرنه دو سال زحمتم یک شبه بر باد می رفت.
از هویت آرشام منصوری فر پرینت گرفتم، درست همان مرد بود، موهای لختش برجسته ترین ویژگی چهره اش بود با این حال هیچ سابقه کیفری یا اتهامی نداشت؛ اخم هایم توی هم رفت. چرا یک روان شناس باید بخواهد احسان را بکشد؟ چرا این روان شناس باید با مافیا کار کند؟
به هومن گفتم مدرک جور می کنم اما تیرم به سنگ خورده بود، باید هرچه سریعتر پیگیر می شدم.
نگاه دیگری به رحیمی انداختم، دوباره با حرص گفتم:
_وحشی زبون نفهم!
خواستم از آزمایشگاه خارج شوم اما حالا باید با این دختر چه می کردم؟ او فهمیده بود و مسلما دهنش چفت و بست نداشت.
همان طور که وسایل را مرتب می کردم با هومن تماس گرفتم، بعد از سه بوق جواب داد.
_الو هومن؟ ببین یه مشکلی پیش اومده.
_هومن نیستش، چی شده؟
با شنیدن صدای بهمن کمی موبایل را از گوشم فاصله دادم، چرا این ها به جای همدیگر جواب می دادند؟
_کدوم گوری تشریف داره؟ من تو اداره گیر کردم یکی هویتم رو فهمید!
صدای بهمن عصبی شد:
_ چی؟ چی کار کردی؟ الان وضعیتت چطوره؟
نیم نگاهی به رحیمی انداختم:
_یه کم درگیری داشتیم، دختره بیهوشه اما خیلی طول نمی کشه که بهوش بیاد، باید یه جوری درستش کنیم.
_باشه تو از اونجا بیا بیرون و درو قفل کن، من می گم یکی از بچه ها کارش رو تموم کنه.
با وحشت گفتم:
_بهمن نزنی بکشیش!
_خفه بابا تو تن لَشِت رو از اونجا بیار بیرون، من می دونم چی کار کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
_بهمن تو ...
تماس را قطع کرد. زیر لب بد و بیراهی نثارش کردم و با قدم های بلند به سمت در رفتم، همین که من از آزمایشگاه بیرون آمدم مرد جوانی وارد سالن شد و به این سمت آمد. با ترس نگاهش کردم که زمزمه وارگفت:
_ برای تمیز کاری اومدم.
romangram.com | @romangram_com